شریعتی یک استراتژی است!
متن سخنرانی دکتر محمدرضا تاجیک در دفتر پژوهشهای دکتر علی شریعتی
سالیانی است که دکتر شریعتی نزد ما نیست، اما بیاغراق مثل منی هر جا بوی ایشان را استنشاق میکند، به قول مرحوم طبابایی به رقص میافتد و به ذوق میآید. برای من، شریعتی یک راه است؛ یک رفتن است؛ یک افق است؛ یک پراتیک و یک پراکسیس است؛ یک گفتمان و یک پادگفتمان است؛ یک ایدئولوژی است؛ یک انتخاب است؛ یک استراتژی است؛ یک راه برونرفت است؛ یک نظام اندیشگی است؛ یک آلترناتیو است.
به عنوان کسی که کنشگر سیاسی هم هست، این روزها به اینکه چگونه میتوانیم شریعتی را نو کنیم، بسیار میاندیشم. اینکه چگونه میتوانیم یک نوشریعتیسم داشته باشیم. چگونه میتوانیم قرائتی و خوانشی از شریعتی ارائه کنیم که به مثابه یک گفتمان و یک پادگفتمان در عصر و زمانه ما عمل کند. به مثابه یک سیاست و هویت عمل کند. به مثابه یک استراتژی عمل کند. من این استعداد را در شریعتی میبینم. شریعتی برای من نه در قاب و قالب سنت قابل تعریف است و نه در قاب و قالب یک ایدئولوژی در معنای ارتدکسی قضیه که بعضی ادعای آن را دارند، قابل تعریف است. نه صرفا یک روشنفکر دینی است و نه یک روشنفکر به تعبیر دریدایی هیبرید[1] که اختلاطی و پیوندی باشد، هرچند اینها را در خودش دارد. شریعتی برای من یک متن است. متنی است که میتوانم آن را از رهگذر قرائت به صدا در بیاورم. نثر نیست، متن است. اگر کسی شریعتی را نثرگون بخواند، به بیراهه رفته است. در تحلیل نهایی او نیز متن است، هرچند بر این باورم که نثر نیست، در تحلیل نهایی یک متن است و جز از رهگذر خوانش با ما سخن نمیگوید. در مقابل متن نمیتوان ایستاد و انتظار داشت متنی که از جنس نثر است با ما سخن بگوید، ما آن را به صدا در میآوریم. ما آن را قرائت میکنیم. مگر نه اینکه از مارکسیسم ارتدکسی که یک ایدئولوژی انسدادطلب منجمد است، امروز قرائتهایی شده است که به نظر من بسیار توفنده عمل میکند، بسیار زیبا است و ادبیات بسیار سنگین و وزین، ادبیات بسیار مدرن و پست مدرنی دارد و مضافا اینکه به مثابه یک پرکسیس عمل میکند، به مثابه یک استراتژی عمل میکند و به بطن و متن زمانه و روزگار خود مینشیند. با نسل خود رابطه برقرار میکند و مکتب و تئوری راهنمای عمل آنها میشود و میتواند خلأ تئوریک را پر کند. از این جهت است که من در معنای فوکویی قضیه به شریعتی و شریعتیسم با تساهل و تسامح هم به مثابه یک استراتژی نگاه میکنم و هم به مثابه یک ضد استراتژی نگاه میکنم. به آن به مثابه یک استراتژی نگاه میکنم که چگونه میتوانم آن را در متن[2] زمانه بیاورم، نه اینکه فقط از شریعتی یاد کنیم بلکه جزوی از هویت نسل امروز شود و در ساحت هویتی نسل امروز ما بنشیند. این کاری است که حداقل از نظر خودم مغفول مانده است.
دوستداران شریعتی تلاش کردند بگویند که شریعتی چه میگفته یا چه میاندیشیده است. کسی تلاش نکرده تا شریعتی را در متن زمان حال بنشاند تا روح تاریخ اکنون ما شود. ما باید تاریخ اکنون[3] خود را بنویسیم. به نظر من، شریعتی میتواند در نوشتن و تدوین این تاریخ اکنون نقش بسیار بهسزایی داشته باشد، چون ابعاد مختلف روح، فرهنگ، تمدن و گفتمان مسلط بر جامعه امروز ما را فقط با شریعتی میتوان پر کرد. این صحبتهای من نه از روی احساس است و نه از روی سمپاتی است، بلکه تحت عنوان یک معلم است. دکتر کار استراتژیست هم کرده است. این امکان وجود دارد که با شریعتی ما بتوانیم فاصله میان سنت و مدرن و حتی پست مدرن را کم کنیم. تردیدی ندارم که در جامعه امروز ما هیچ گفتمانی نمیتواند هژمونیک شود و به منزلت هژمونی برسد. جز گفتمانی که میتوان از فضای شریعتی استخراج کرد. هیچ آلترناتیوی امکان این را ندارد که در این تسابق گفتمانی نابرابر، قدرتآلوده و سیاست آلودهای که وجود دارد، بر منزلت هژمونیک تکیه کند.من اطمینان دارم که با عبور از سنت نمیتوان گفتمانی ایجاد کرد که در جامعه امروز ما بتواند راهنمای عمل و تئوری عمل اجتماعی و سیاسی باشد. با در غلتیدن در مدرنیته این امکان وجود ندارد. همانطور هم معتقدم، با قرار گرفتن در چنبره سنت این امکان وجود ندارد و باز معتقدم که به تعبیر دریدا، یک نوع هیبریداسیون[4]، یعنی ایجاد ترکیب که نه این، نه آن، هم این و هم آن بشود، امکان ندارد. این امکان تنها در صورتی وجود دارد که متنی که مینویسیم روح اسلامی ایرانی داشته باشد، اما از این استعداد برخوردار باشد که حداقل بتواند مدلول خودش را به دالهای شناوری که وارد آن میشود، عرضه کند. به تعبیر زبانشناسی، دال[5]، فراگیر[6] است .نمیتوان جلوی دالها را گرفت که از بستر یک گفتمان در بستر یک گفتمان دیگر حک نشوند. کسی نمیتواند جلوی دموکراسی را بگیرد. کسی نمیتواند جلوی سوسیالیسم را بگیرد. کسی نمیتواند جلوی لیبرالیسم را بگیرد که وارد ساحت گفتمانی من نشود. پس چه باید کرد؟ و چه نباید کرد؟ روشنفکر ما باید بتواند این دال شناور، این دال تهی را پر کند. با استفاده از مظروف و یا مدلولی که با گفتمان تاریخی مسلط بر جامعهاش رابطه دیالکتیکی برقرار کند. نمیخواهم به یک موضع پوپولیستی در غلتم و نمیخواهم بگویم که باید ظرفی منطبق با مظروف باشد یا متنی[7] مطابق زمینه[8] باشد، یا نه در دیالوگ با زمینه باشد، بتواند زمینه را سایش یا تغییر دهد. یا به تعبیری که خود مرحوم شریعتی از قول مارکس به کار میبرد، گفتمانی که نه تنها برای تفسیر جهان، برای تغییر جهان، نه تنها برای تحلیل مسائل جامعه، بلکه برای تغییر به کار آید. از این جهت معتقدم که شریعتی یک استراتژی است که میتوان با عصایش برخاست، میتوان با عصایش رفت. میتوان در رفتن، امید رسیدن به افق را داشت. هرچند به قول شاملو، تنها هدف، رفتن است. با شریعتی میشود حرکت کرد. با او میشود عشق ورزید، ایدئولوژی داشت، سماجت مقدس داشت، تنفر مقدس داشت. من باور ندارم کسی بدون پشتوانه ایدئولوژی بتواند بصورت کارگزار تغییر تاریخی در بیاید.
با گفتمان و پست مدرنیسم و دریدا و فوکو نمیتوان کارگزار تغییر تاریخی بود؛ چون این کارگزاری هزینه دارد. اینکار تنها از عهده کسی برمیآید که نوعی ایدئولوژی را با خود حمل میکند. در ساحت ایدئولوژی ایستاده است، باورهایی دارد. نه اینکه در ساحت گفتمانها نمیشود تغییری ایجاد کرد، نمیشود کنشگری کرد. اما اگر بخواهم از مارکس کمک گرفته باشم، شما در اوج ساحت گفتمانها با پست مدرنیسم، روحیه خرده بوژوازی پیدا میکنید. آغاز میکنید، ادامه نمیدهید. با نسیمی که میوزد، مسیرتان عوض میشود. با اولین هزینهای که میدهید، گوشه عزلت، حاشیهنشینی، عافیت طلبی انتخاب میکنید. تنها کسی که ایدئولوژی دارد، به قول شریعتی میگوید "اگر شمعآجینم هم کنید، حسرت یک آه را بر دلتان خواهم گذاشت".
متأسفانه روشنفکر بعد از انقلاب ایدئولوژیزدایی کرد. من منتقد ایدئولوژی در معنای ارتدکس هستم. بحثها را از هم جدا کنیم، خلط مبحث نشود.من با ایدئولوژی در معنای ارتدکس مخالفم. اما ایدئولوژی یک دال توپر نیست، که ما به نام آن یک سری شناسههای ثابت را قائل شویم و در پرتو آن شناسههای ثابت و واحد، هر نوع ایدئولوژیگرایی را با بیمهری مواجه کنیم، هر نوع ایدئولوژیگرایی را پیامآور انسداد و انجماد و تعصب و عصبیت بدانیم. ایدئولوژی هم یک دال تهی است. هیچ دالی نیست که پر به دست ما برسد، هیچ دالی نیست که مدلول استعلایی داشته باشد. اگر یک دال پیدا کردید که برای تمامی عصرها و نسلها یک مدلول واحد داشته باشد و یک مفهوم را مستفاد کند، حتما من بحثم را قطع میکنم و با شما همراه میشوم. فقط یک مفهوم پیدا کنید که مدلول استعلایی داشته باشد، حتی مفهوم هنجاری داشته باشد. حالا چگونه میشود که ما از ایدئولوژی یک معنا را مستفاد کنیم و هر نوع ایدئولوژیگرایی را با چالش مواجه کنیم؟ و هشدار دهیم به نسلمان که مبادا در چنبره ایدئولوژی گرفتار شوی. حتما با بحثهای "اسلاوی ژیژک" در مورد ایدئولوژی آشنا هستید، در غیر اینصورت آنها را مطالعه کنید. رویکردی که او مطرح میکند، بسیار متفاوت است. ایدئولوژی دیگر آگاهی کاذب نیست. ایدئولوژی این نیست که من نمیدانم اما انجام میدهم. من میدانم، اما انجام میدهم. این تعریف ژیژک است. این ایدئولوژی نیست که بالاخره خودش را به ابژهها تحمیل میکند که فهم شوند، رمزگشایی شوند، کدشکنی شوند. ابژهها برای اینکه از حالت صامت خارج شوند، ایدئولوژی را میطلبند. ایدئولوژی یک جهان معنایی ایجاد میکند. یک جهان معنایی که در سابجکتیویتی انسانها نشت و رسوب میکند و انسانها را در مسیری قرار میدهد. آیا میتواند کاذب باشد؟ بله! آیا گریزی از ایدئولوژی هست؟ کسی نمیتواند بگوید:"من بیرون ساحت گفتمان ایستادهام."ایستادن در بیرون ساحت گفتمان، ناکجاآباد معناست. کسی نمیتواند بیرون گفتمان بایستد و با جهان و مافیها رابطه برقرار کند.
همه ما در ساحت گفتمان ایستادهایم. بیرون آن ناکجاآباد است. حالا من یک مرحله جلوتر میروم. کسی میتواند بیرون ایدئولوژی بایستد و کلامش منعقد شود؟ حتی اگر مشرب او "هر لحظه به رنگی بت عیار در آمدن باشد"، آیا در همان لحظهای که یک جا میایستد، کلامش منعقد میشود؟ معنا تولید میکند؟ پشت معنا ایمانی ایجاد میکند؟ جهان را از آن منظر معنایی میبیند؟ از آن منظر معنایی تحلیل میکند؟ تجویز میکند یا نمیکند؟ خنثی است؟ همین که شما جهان را به رنگی میبینید، به هر رنگی که باشد، در معنای ارتدکس، ایدئولوژیها شیشه کبودی در برابر چشم میگذارند. پیش چشمت داشتی شیشه کبود، زان جهت عالم کبودت مینمود. آیا غرض و مرض ایجاد میکنند؟ بله همه اینها را من واقفم، باید تفکیک کرد. به دام سادهانگاری شبهروشنفکری نباید افتاد که بالاخره کارکرد ایدئولوژی آگاهی کاذب و ایجاد هویتهای منجمد منبسط است.
شریعتی به ما نشان میدهد که ما با بازگشت خود یک نوع گشت داریم. این بازگشت یک نوع بازگشت ساختارشکنانه است. این بازگشت به تعبیر بدیو یک رخداد است. در این بازگشت هر لحظه نو نو میشوی، هر لحظه کهنه نمیشوی. این بازگشت رو به جلو است. این بازگشت یک انتخاب است. یک اراده معطوف به آگاهی است. یک انتخاب به معنای سارتری قضیه است که در چرخهاش، در هنگامهاش اگو، سوژه متولد میشود. در این بازگشت است که سوژه متولد میشود. اگر سوژه دکارتی در پرتو خرد خودبنیاد نقاد متولد میشود، سوژه شریعتی در یک بازگشت نه تنها به عقل بلکه به شرع، نه تنها به دین، بلکه به هر گفتمان مدرن متولد میشود. میگویند در پستمدرنیسم چه اتفاقی میافتد. در پستمدرنیسم اسلشها محو میشود، زیر سایه پاککن قرار میگیرد. کاری که پستمدرنیسم میکند این است که اسلش را بر میدارد. زن مرد، روز شب، سیاه سفید، اسلش را برمیدارد. پست مدرن آنتی اسلش است در یک کلمه. یعنی هویتهای دو انگار را در هم ممزوج میکند. به ما میگوید نمیتوانی بدون لحاظ کردن دیگری از خود صحبت کنی. سیاست هویتی چه میشود؟ سیاست هویتی کلاسیک و مدرن، من آن نیستم، پس این هستم. اما این نوع سیاست هویتی میگوید من آن هستم پس این هستم. دیگری[9] تو در درونت قرار میگیرد. دیگری در بیرون تو نیست، در درون تو است، دوستش داشته باش، جزیی از هویت توست. جزیی از تو است. حذف دیگری حذف خود توست. دیگری را به رسمیت بشناس.
به نظر من با شریعتی میشود این اسلش را برداشت، بازگشت او سرشار از آگاهی است، جز با آگاهی و جز با خودآگاهی این بازگشت ممکن نمیشود. جز با انتخاب امکان ندارد. این بازگشت، بازگشت سلفی نیست. در یک دستگاه ایدئولوژیک ارتدکسی، نمیتوانید این خود اصیلی که او نام میبرد را بیان کنید. نمیتوانید بگویید هرچه اصیل است و اصالت دارد، از آن ایدئولوژیهاست، توهم ایدئولوژیهاست، آرزوی ایدئولوژیهاست. نه، خود اصیل و من اصیل شریعتی، کولهباری از یافتهها و تافتههای عصر خود دارد. انسان عصر خود است، انسان زمانه خود است، هرچقدر میرود، کنشگر زمان حال میشود، هرچقدر برمیگردد تاریخنویس تاریخ حال میشود. او تاریخ حالش را مینویسد، اما تاریخ حالش فشردهای، چکیدهای از یک تاریخ دیرینه است. نمیتوان تاریخ حال را نوشت مگر این تاریخ دیرینه را فهم کرد. خود شریعتی، شریعتی نیست، شریعتیهاست. درون او سارتر نشسته، ماسینیون، هایدگر، مارکس و وبر نشسته است. به یک بیان، ترکیب[10] شده است. اما هنر روشنفکری شریعتی که به نظر من در جای خودش یکتاست، این است که همه را به رنگ زمینه در میآورد. قبلا هم گفتم، گریزی از تکرار دال نیست. یک دال از بستر یک گفتمان جدا میشود، در بستر یک گفتمان دیگر حک میشود، بدون اینکه انسانها بتوانند جلوی آن را بگیرند. نمیشود اطراف گفتمان را دیوار چین کشید، یا زیر حباب قرار داد. گفتمانها با یکدیگر در حال دیالوگ هستند، متنها با یکدیگر در حال دیالوگ و در حال تبادل مفهومی هستند. مفاهیم هم که "دن ژوان" هستند. تنوعطلب هستند، چندان به ازدواج دائمی تن در نمیدهند. نمیشود به آن ها گفت که به پای هم پیر شوید! مهم این است که وقتی مفاهیم وارد ساحت گفتمان میشوند، گفتمان از چنان غنایی برخوردار باشد که آن را به رنگ زمینه درآورد، جزئی از خودش کند. نه اینکه هاضمهاش به هم بخورد، دچار دلدرد و تب و لرز شود. نه اینکه نتوان با آن رابطه برقرار کرد، نفهمید کیست، هویتش چیست؟ یک هویت چهل تکه موزاییکی که هر گوشهاش در سازی مینوازد.
هنر شریعتی این بود که توانست در درون گفتمان خود پیرامون یک هویت، سمفونی ایجاد کند. در سمفونیِ هویتی بنوازد. یعنی در تحلیل نهایی، اجزای مختلف، به زیباترین و مهیجترین شکل خود، در زیباترین روح پرستندهاش در یک سمفونی مینواختند. او میخواست این روح پرستنده را حفظ کند. این روح پرستنده، این هویت را از ایسمهای مدرن مصون نگه دارد،از ماشینیسم، رشنالیسم، هیومنیسم، ساینتیسیسم و سکولاریسمی که به نام مدرنیزه شدن ایجاد میشود. او دلمشغول این فاصله است. دلمشغول این است که باشی، بتوانی به تعبیر "رانسیر" به جای خود، برای خود، به زبان خود، سخن بگویی. در رانسیر این اوج سوژگی است. در رانسیر به زیبایی تمام میپذیریم سوژه کسی است که بتواند به جای خود، برای خود، به زبان خود سخن بگوید. کسی که نظم نمادین خودش را ندارد، به تعبیر لکآن در دوران آیینگی به سر میبرد، خودش را با دیگران اینهمان میکند تا کسب هویت نماید. خودش را با انسان غربی اینهمان میکند تا هویت کسب کند، چون خودش هویت ندارد. شریعتی نظم نمادین ایجاد میکند، به تعبیر ویرکنشتاینی، بازی زبانی خودش را دارد. اسیر و محصور و محدود بازی زبانی دیگران نمیشود. دیگران را میخواند، میفهمد، در دیگران تأمل میکند، چون دیگران را به رسمیت میشمارد. چون دیگران را جزئی از خود و گفتمان خود میداند، جزئی از این منِ اصیل میداند. مگر میتوان به تعبیر دریدا راجع به دیگری سخن گفت و توسط او آلوده نشد؟ به نظر من شریعتی به این مسئله واقف است، شریعتی واقف است که حتی زمانیکه ما یک گفتمان را رد می کنیم، پیش از آن توسط آن گفتمان آلوده شدهایم. وقتی مارکسیسم را رد میکنی، پیش از این توسط آن آلوده شدهای چون آمده و در ساحت نظری تو نشسته و برایت مسئله شده است. بنابراین جزئی از گفتمانت شده و گفتمانت دیگر به آن اصالت قبل از مارکسیسم نیست. حتی اگر آن را رد کنی، قبل از آن آلوده شدهای و جای پای آن وجود دارد. او جزئی از تو است. امکان ندارد که آن را در فاصله تعریف کنی، بلکهبا لحاظ کردن آن تعریف می شوی. بنابراین در پاسخ کسانیکه از شریعتی را نقد میکنند که از هر باغ نظری گلی چیده و اختلاط ایجاد کرده است، یا به تعبیر دریدا یکنوع کولاژ یا مونتاژ انجام داده است، باید گفت همه ما در ایدئولوژیترین شکل یا در ارتدکسترین شکل هلو انجیری داری. هیچ ایدئولوگی وجود ندارد، هیچ کسی نیست که در ساحت ایدئولوژی در ارتدکسیترین شکل آن ایستاده باشد و فقط هلو باشد، یا فقط انجیر باشد! هیچ هویتی نیست که شفاف باشد، هیچ هویتی نیست که خالص باشد. همه ما خردهشیشه داریم. از این مسئله فراری نیست. اگر یک نفر پیدا شد و گفت که من به دور هویتم از بدو تولد دیوار کشیدم و از چیزی تأثیر نپذیرفتم، او باید دستش را بالا کند، در غیر اینصورت هیچ گریزی از هویتهای کدر نیست.هویتهای همه ما خاکستری است. هیچ کس نمیتواند از هویت سیاه و سفید صحبت کند. چنین چیزی نه ممکن است، نه موجود است و نه مطلوب است. در ساحت یک دین هم نمیتوانی بایستی، در ساحت یک نص هم نمیتوانی بایستی، و از هویت شفاف صحبت کنی، از هویت ناب صحبت کنی. هویت ناب تو توسط هویتهای دیگر آلوده شده است. اگر اینگونه است، از این رهگذر نمیشود شریعتی را مورد هجمه قرار داد. از رهگذر ایدئولوژیگرایی هم،که از رهگذر آن برخی له و برخی علیه شریعتی صحبت کردهاند، نمیشود.
بعضی که زیاد به دنبال ایدئولوژیگرایی هستند، به شریعتی لطف دارند. بعضیها هم او را مورد هجوم قرار میدهند. من میخواهم بگویم که در حال ارائه یک قرائت هستم. این قرائت نسبت به شریعتی خیلی بیراه است؟ شریعتی تنها کسی است که خلاف گفته "بارت" بعد از نوشتن اثر زنده است؟ یا در هر صورت در مورد شریعتی هم مولف مرده است؟ من ِ خواننده او را به صدا در میآورم. از منظر خودم، با شرایط زمانه خودم قرائتش میکنم، و سعی میکنم که نوعی دیالکتیک میان فضای[11] جامعه خودم و متن[12] شریعتی ایجاد کنم. در این دیالوگ و در این تعامل به هر حال هم فضا سایش پیدا می کند و هم متن دچار سایش میشود. شما نمیتوانی، در مورد نص تنهایک تفسیر داشته باشی. ما به تعبیر دریدا در یک چرخه لاینقطع تفسیری قرار داریم که تفسیر ما تفسیری است از تفسیر دیگر و این کنش تفسیری در هیچ جا نمیایستد، تمام نمیشود. این چرخه تقسیری عین طبیعت و معرفیت انسان است. اگر چنین چرخه تفسیری نباشد، معرفتی حاصل نمیشود، انسان میمیرد. سوژه میمیرد. دانش میمیرد، تاریخ میمیرد، سیاست میمیرد. فقط در گشودگی و بازفرجامی هویتی است که سیاست ممکن میشود. فقط در دیالوگ با سایر متنهاست که سیاست و هویت ممکن میشود. وگرنه هویت میماند و میگندد. یا به تعبیری که خود شریعتی در مورد برخی ایدئولوژیها به کار میبرد، تبدیل به دگم میشود. در اوج خود برای یک نسل و یک عصر سخنی دارد، چون نص تمام شود عصر تمام میشود، ره برمیبندد. تنها گفتمانهایی باقی میمانند که از امکان تولید و بازتولید مفهومی، از امکان دیالوگ با سایر گفتمانها برخوردارند.در و دریچهها را باز گذاشتهاند. برای سایر مفاهیم و گفتمانها فرش قرمز انداختهاند. پس من ِ اصیل شریعتی یا به تعبیری که شاید ما امروز به کار میبریم گفتمان اصیل شریعتی، نظام اندیشگی اصیل شریعتی، در این کانتکستمعنا پیدا میکند، در این کانتکستی که از قبل ترکیب شده است. نه در یک ساحتِ خالص که از هیچ ایدئولوژی و نظریهای در آن نشان و نشانهای وجود ندارد. خداوند هم چنین چیزی نیافرید. سنت هم معانی گوناگون دارد. دریدا مطلبی تحت عنوان "Tradition" دارد که به فارسی ترجمه نشده است، اگر این مطلب را بخوانید، مطمئنم که نگاهتان به سنت عوض میشود. ببینید.
وقتی مفهوم سنت را به کار میبریم، پس ذهنمان یک چیزهایی تداعی میشود، در حالیکه حقیقت به شکل دیگری است. ما عادت کردهایم که بالاخره برای مفاهیم یک معنا قائل شویم و همان را مدام تکرار کنیم. درست مثل حالا که مدام میگوییم پوپولیسم، لمپنیسم و اینها معنایش را از دست داده است. ولی ما به یک گفتمان مارکسیستی دهه شصت و دهه پنجاه. قفل شدهایم.. آیا خود مارکسیستها تجدیدنظر کردهاند؟ بله، کتاب اخیر "پوپولیسم" لاک لاو را بخوانید. این کتاب پست مارکسیست است، با مطالعه آن نگاهتان به پوپولیسم کلا عوض میشود. در این کتاب پوپولیسم یک جنبش مترقی است. اما متأسفانه در جامعه ما ادبیات قفل شده است و جلو نمیآید. ما هنوز به یک مقطع خاص تاریخی قفل شدهایم. به نظر من اگر این مفاهیم را اینگونه میفهمیم، بازگشت را در شریعتی اینگونه میفهمیم، از داخل هیچ کدام از اینها نمیتوان یک نوع مشرب ارتدکسی بیرون کشید. یک نوع ایدئولوژی از آن نوعی که بعضیها آن را مخاطب قرار دادهاند و در مورد آن نقد شالودهشکن میکنند و ما را به پرهیز از آن فرا میخوانند به نظر من در شرایطی وجود ندارد، نمیتواند وجود داشته باشد، چون همانطور که گفتم گفتمان خود شریعتی نیز در جغرافیای مشترک میان گفتمانها شکل گرفته است. بستر تولد آن در جغرافیای مشترک میان گفتمانها و نظریات است. حالا چگونه میشود از چنین بستری به یک من ِ خالص، به یک منِ اصیل از منهای دیگر، به یک من منزه دست یافت؟ من ِ اصیل حامل منهای دیگر است، اما طاقت حمل آن ها را دارد. طاقت این را دارد که آن منها را روی دوش خود بگذارد، اما کمرش خم نشود. این اوج بالندگی یک گفتمان است. این اوج استعداد یک گفتمان است و این استعداد همان چیزی است که نسل امروز ما به آن نیازمند است، من به آن نیازمند است، به علت کنشگری که در بطن و متن کنشهای مختلف بوده و آن را سامان داده است و فردای بعد از آن کنشها را هم دیده است.
انسانهای بسیاری که امروز بودند و فردا نبودند، امروز sane بودند و فردا other بودند. امروز اهل جنبش و حرکت بودند، فردا زانوی غم بغل گرفتند و گوشه عزلت گزیدند. دچار خمودگی و انفعال شدند. از نرفتن و نرسیدن سرودی ساختند. آیا میشود شریعتی را در کانتکست اکنون آورد؟ آیا میتوان هویت نسل کنونی را در فضای او شکل داد که بتواند در طبیعیترین شکلش، با بافت و تافت فرهنگی که جامعه امروز ما دارد، نشت و رسوب کند؟ با بافت و تافت هویتی که جامعه امروز ما دارد،آیا شریعتی میتواند با دو رویکرد ایجابی و سلبی، گفتمانی و پاد گفتمانی، حداقل یک آلترناتیو هویتی باشد؟ یک نوع سیاست هویتی باشد؟ به نظر من بله، او به ما اجازه میدهد که هویت را ربطی تعریف کنیم. هویت دارای ربط منطقی با بقیه نظرهاست. اما این هویت ربطی خودش دچار بیهویتی نمیشود؟ هر لحظهاش هویت دیگر نیست، هر لحظه بت عیار در نمیآید. یک نوع ثبات دارد. در پناه آن میتوان آسوده زیست. میتوان به ساحت آن اطمینان پیدا کرد. میشود دستش را در پشت خود احساس کنیم. میتوان با انگیزههایی که در ما ایجاد میکند در راه قدم بگذاریم و از دیو و دد و کجراهه نهراسیم. در هزارتو گام بگذاریم. نسل ما فراموش کرده است که تغییرات تاریخی پا نهادن در هزارتو است نه در شاهراه. در این هزارتو هر گوشهاش چاله و چاهی است، دیو و ددی خفته است. هر گوشه آن سیخ و میخی است، سر ماری است، اگر مرد رهی باید پا بگذاری، اگر هم نیستی که باش تا صبح سحرت بدمد، انشاالله دیگران بیایند تغییر بدهند و ما هم وسط بیاییم.
من فقط میخواستم یک دریچه باز کنم، اگر زمانی این بحثها ادامه پیدا کرد من با رجوع به متون شریعتی، حتما خواهم گفت که چگونه میتوان شریعتی را جابهجای کتابهایش به صدا در آورد و حداقل در قرائت من چه معنایی پیدا خواهد کرد. مطئنم بعضی از دوستان با این نوع قرائت من شاید هماهنگی نداشته باشند، اما اگر کسی فکر میکند که بیواسطه قرائت میتواند با متن شریعتی ارتباط برقرار کند، آن در نوع خودش بیهمتاست و حتما باید ایشان را در موزه لوور گذاشت که نسلها او را ببینند!امروز، من به عنوان کسی هستم که یک نوع قرائت ارائه دادم و شریعتی را در کانتکست جدید خودم آوردم و میخواهم از آن یک راهنمای عمل برای نسل خودم بیرون بکشم. میخواهم یک میکرو فیزیک قدرت از آن بیرون بکشم، میخواهم یک میکرو پالتیک و یک گفتمان هژمونیک از آن بیرون بکشم. اگر کسی میگوید نمیشود، ما آن را انجام خواهیم داد و خواهید دید که میشود.
بحث و نقد
- خسته نباشید آقای دکتر. من به عنوان مقدمه بگویم که با بحث شما کاملا همدلی دارم، اما خب توقع این بود که اگر احیاینا نقدی هم به اندیشه شریعتی دارید، مطرح میکردید و آن هم میتوانست مورد استفاده قرار بگیرد. همچنین انتظار این بود که شما خطوط کلی این فکر راهنمای عملی که میتوان از شریعتی استنباط و استخراج کرد را مطرح کنید. چون به هر حال وجه طرح شما یک مقدار ناقص شد به این دلیل که اگر شما بحث ایجابی خود را از این منظر که آن مبانی، آن خطوط کلی و آن چشمانداز را که میتوان از شریعتی استفاده کرد، مطرح میکردید بهتر بود. ضمن اینکه شما فرمودید که ایدئولوژی دال تهی است. سوال من این است که مدلول این دال تهی چیست و چه نسبتی با ایدئولوژی شریعتی دارد؟ نکته دیگر آنکه شما درباره بحث بازگشت، توضیح کامل دادید، اما فرمودید که شریعتی نه تنها به عقل و به دین، بلکه به هر گفتمان مدرنی بازگشت میکند. من میخواهم این سوال را مطرح کنم که آیا فکر نمیکنید شریعتی در بازگشت خود نه تنها به عقل که به دل هم بازگشت می کند. شریعتی به دین بازگشت می کند، چون در دین هم عقل هست، هم دین هست هم قلب هست و در این بازگشت است که شریعتی به آن نوشوندگی که شما فرمودید دست پیدا میکند. یعنی توان و استعداد شریعتی، در بازگشت توأمان به عقل و به دل است. هرچند که شریعتی در سایه و پرتو اندیشههای مدرن هم قرار میگیرد و از روشها و متدهای این اندیشهها هم استفاده میکند. ولی فکر نمیکنید، شریعتی اساسا اگر به دل بازگشت نمیکرد، شریعتی نمیشد؟
محمدرضا تاجیک : من خیلی خلاصه میگویم، بعضی موارد را حتما قبول دارم. یک لحظه روح دکتر شریعتی در کالبد من رفت و خواستم ذهنها را عوض کنم و حالتهای آرام آنها و نظم موجود ذهنها را به هم بریزم و بگویم که میشود چشمها را شست و از زاویه دیگری نگاه کرد. من دوستدار شریعتی هستم، زیاد شریعتیشناس نیستم، برای اینکه شریعتی را هنوز هم میخوانم و با آن رابطه برقرار میکنم و هنوز هم با شریعتی گریه میکنم. یعنی قبل از گرفتنم در امپیتری من شریعتی ضبط بود. وقتی امپیتری را از من گرفتند، من باز هم شریعتی را داشتم، با اینکه بارها آثار او را خوانده و نوشتهام. در دوران قبل از انقلاب من کتابهای ایشان را نمیفهمیدم مگر اینکه آنها را از اول به آخر مینوشتم. از آنجا که باید کتابها را پس میدادم، با نوشتن آنها فرصت میکردم که آنها را دقیق بخوانم. من با شریعتی زندگی کردهام و با او اندیشیدهام و هنوز هم دوستدار او هستم. ولی اینکه چقدر شریعتی را میفهمم حتما در فضای من نیست، ولی تلاش میکنم که بالاخره با او یک نوع رابطهای برقرار کنم. در جواب اینکه ایدئولوژی دال تهی است و مدلول آن چیست، باید بگویم، به لحاظ زبانشناسی، حتی زبانشناسی سوسوریو، مابعد سوسوری تمامی دالها بصورت تهی به دست ما میرسد. یعنی هیچ دالی توپر بدست ما نمیرسد. برای همین گفتم که اگر کسی میتواند آن را توپر کند، باید بگوید. مدلول دیسکورسیولی کانستراکتد است. آن کسی که به دال، مدلول میبخشد، یعنی از منظر گفتمانش یک مدلول را به آن دال میبخشد. اگر بیرون از آن گفتمان بایستی، حتما برای آن دال تهی مدلول دیگری خواهی داشت. شریعتی هم در همین فضا وارد قضیه شد و از ایدئولوژی، یک تئوری راهنمای عمل اجتماعی ساخت و یک نوع پرکسیس از این فضا بیرون آمد."اسکیمر" حرف قشنگی میزند، میگوید اگر میخواهی یک نظریه را تحلیل کنی، کانتکست آن را هم در نظر بگیر. اکنون بعد از گذشتن سه الی چهار دهه از انقلاب، با وجود جو روشنفکری و ورود پست مدرنیسم و تحلیلهای گفتمان و روشنفکری جدید دینی، به شریعتی نگاه کنیم. فرض کنیم کسی در زمان شریعتی راجع به قبض و بسط شریعتی صحبت میکرد، یا فربهتر شدن از ایدئولوژی را صحبت میکرد. کسانی که آن زمان بودند، چه رابطهای با اینها پیدا میکردند؟ بچههای ما فوج فوج به مارکسیسم گرایش پیدا میکردند. در دانشگاه ما همه به آن سو میرفتند. به کسی احتیاج بود که بتوانند این ایدئولوژی راهنمای عمل را، این ایدئولوژی را که در صحنه عمل اجتماعی میآید و راه و رفتن نشان می دهد، کجراهه و افق نشان میدهد، همدم و همراز نشان میدهد، یار غار نشان میدهد، دیگری نشان میدهد، از او طلب کنند. شریعتی اینکار را کرد، به معلم انقلاب تبدیل شد. شریعتی فرزند زمانه خودش بود. از هرمنوتیک اسکینری حداقل این درس را میگیریم که اگر شریعتی را مورد مطالعه قرار میدهیم، کانتکست آن را در نظر بگیریم. مثلا ما از کانتکست امروز راجع به ملکم خان و فتحعلیخان و تالبوف صحبت میکنیم، در حالیکه اقتضائات زمان ما عوض شده است و ممکن است این افراد را بگذاریم سینه دیوار هوک چپ و راستشان کنیم! آیا اگر تو هم در آن شرایط قرار میگرفتی، خیلی فراتر از او بودی؟بنابراین شرایط را باید در نظر گرفت، من هم این فضا را در نظر گرفتم، این ایدئولوژی که در فضای شریعتی میفهمم، ارتدکسمشرب نیست. این قاب و قالب ایدئولوژی هم نهاد ناآرام است. من یک نوع نگاه ملاصدرایی در فضاهای شریعتی میبینم که بالاخره آن چیزی که تعریف میکند دارای نهاد ناآرام است و بالاخره خود قاب و قالب ایدئولوژی همدر حال حرکت است. من نمیتوانم ایدئولوژی شریعتی را قاب کنم و بچسبانم به دیوار و بگویم که ایدئولوژی شریعتی این است! شریعتی جابهجا به اشکال گوناگون استفاده میشود و به همین علت است که من در ایدئولوژی او این استعداد را میبینم که در زمانه ما هم مطرح شود. بله بازگشت شریعتی حتما به دل هم هست. یعنی فقط نمیخواهد از رهگذر علم حصولی، انسانها را به یک فضا دعوت کند. می خواهد از رهگذر علم حضوری هم دعوت کند. برای او این من، در تقاطع علم حضوری و علم حصولی ایستاده است، در جغرافیای مشترک این دو ایستاده است. نمیتواند به معرفت برسد، نمیتواند به شناخت واقعی از جهان برسد، مگر اینکه از عصای هر دو علم، هم از اشراق و هم از علم خالص ساینسی استفاده کند و بنابراین، بله، او دل را هم تسخیر میکند. معمولا ایدئولوگها فقط ساحت عقل و ساحت ذهن انسانها را تسخیر نمیکنند، در دل انسانها مینشینند که انسانها به حکم دل در مسیرشان گام بردارند. برای همین است که آن کسانی که این دل را حذف کردهاند و فقط عقل و دل را ساحت نظری خود قرار دادند، کنشگران نیمهراه میسازند، خرده بورژوازی میسازند. اول انقلاب چپیها به ما بچه مسلمانها میگفتند شما خردهبورژوا هستید. ما خیلی ناراحت میشدیم و میگفتیم چرا به ما میگویید خرده بورژوا؟ میگفتند خرده بوژوازی دارای این خصلت است که آغازگر خوبی است، اما ادامه دهنده نحیف و ضعیفی است. بعد از یکی دو دهه فهمیدیم هرجا هم غلط میگفتند، این یک مورد را درست میگفتند. میگفتند فقط پرولتاریا است که وقتی آغاز میکنند تا انتها میرود. از آغاز تا انتها مبارزه ضد امپریالیستی است. بورژوازی این وسط است برای اینکه ببیند هوا و فضا چگونه است. زیاد هم بیراه نمیگفتند، این حرفشان درست بود، چون ما نیاز داریم که در دل بنشینیم. ایام خاصی است، چه اتفاقی میافتد که یک اتفاق قرنها تکرار میشود، اما کماکان ولوله میاندازد در انسانها، کماکان انسانها به نامش حاضرند فداکاری کنند. از خود بگذرند، روی مین بروند، چهل تکه بشوند. این اتفاق،حتی اگر مصنوع دست انسان هم باشد، حتی اگر خدایی نیست و مصنوع دست انسان است، باید بر مغز آن انسان بوسه زد! اگر من میتوانستم یک شبهش را درست کنم، تردید بیشک درست می کردم، چون تردید نداشته باشید، انسانها بیسروپا در مسیرم میرفتند. قرنها میگذرد، اما این سرجایش باقی میماند. میگویند تنها دلیل اینکه اسلام جاودان است، این است که ما مسلمانها چهارده قرن است که زیرآب آن را میزنیم ولی اسلام سرجایش باقی مانده است! بالاخره اگر توانستیم گفتمانی ایجاد کنیم که اگر دیگران خواستند زیرآب آن را بزنند سر جایش باقی بماند، آن هم گفتمانی که در دل بنشیند که شریعتی به آن تأکید داشت، خب برویم درست کنیم.
- خانم سوسن شریعتی: بحثی که ما با دوستان هم به اجماع نرسیدیم این است که آیا بالاخره شریعتی فرزند زمانه خودش بود؟ و اگر فرزند زمانه خودش بود،آیا دارای این پتانسیل هست که با خوانشی جدید و با قرائتهای جدید آن را به گونهای تفسیر کنیم که با مخاطبهای دیگر، با دغدغههای دیگر و با زمانه دیگر رابطه برقرار کند؟اما خب طبیعتا گمانم این است که شریعتی به میزانی که فرزند زمانه خودش نبود، امروز جذاب است. چون بسیاری از دوستانی که از سر سمپاتی با شریعتی صحبت میکنند، خیلی وقتها به این موضوع متوسل میشوند که در بسیاری اوقات هم بنده خدا تقصیر خودش نبود، فرزند زمانه خودش بود، دست خودش نبود که اینقدر ایدئولوگ بود، دست خودش نبود که اینقدر اوتوپیست بود، دست خودش نبود که اینقدر تحت تأثیر چپ به معنی شکل رادیکال کلیشهای آن زمانها بود. این را برای این میگویم که فرزند زمان خودش بود و امروز هم که زمانه تغییر کرده، شریعتی هم از مصداق میافتد. در نتیجه ما باید کنار شریعتی یک "نئو" بگذاریم. شما خیلی زیبا و شریعتیوار صحبت کردید. از مولفههای عقلانی اندیشه شریعتی صحبت شد. این نسبت من و دیگری، این هویتهایی که در حقیقت در تقاطع مینشینند. تقاطع جغرافیایی گفتمانهای متعدد، و از چند لایگی اندیشه شریعتی صحبت شد، اینها همه خصلتهای شریعتی است که در سال 56 به پایان رسید. خوانش نیست، بوده است. در نتیجه به نظرم میآید این شریعتی که در سال 56 به پایان رسید، و مرد، چندلایه بود، در گفتگو بود، این من انضمامی امروز کشف شده همانموقع در شریعتی بسیار فعال بود. این آگاهی که از جنس خودآگاهی است، در نتیجه معطوف به تغییر است، فقط شرح نمیکند، بلکه تغییر هم میدهد. خود شریعتی هم از آگاهیهای پرومتهای که آتش میزند بر جانها و غیره صحبت میکند و نقدهایی که به شریعتی میشود، اینقدر پارادوکسیکال است، شریعتی نقد میشد که تفکرش ترکیبی از تناقضات است، آن زمان التقاطی و بد بود، امروز گفته میشود "پارادوکسها" و این پارادوکسها گاه خوب بود به این معنا که تفکری که مبتنی و متکیبر پارادوکسها است، یک پتانسیل و دینامیکی دارد که تفسیرهای مختلف را ممکن میکند و در یک دورهای گفته میشد که بد است چون همدیگر را نفی میکند و خودش به بنبست میرساند، اندیشه بنبست است، اندیشهای است که یکسره خودش، خودش را نفی میکند، یعنی اتفاقا اصلا پراتیک نیست و از آن استراتژی بیرون نمیآید، سلبی است، ایجابی نیست، فقط به درد انقلابات میخورد، به درد سازندگی نمیخورد. اگر یادتان باشد خیلی از دیسکورهای تکنوکراتهای جمهوری اسلامی هم همین بود که شریعتی برای دورههای قیام و خیزش مناسب است و به درد سازندگی نمیخورد. ولی امروز از این تفکر پارادوکسیکال اعاده حیثیت شده است. منظورم این است که وقتی میگویید نئو یعنی ما لازم میدانیم که با در سایه قرار دادن بعضی اندیشهها و دیدگاههای شریعتی و پاشیدن نور بر وجه دیگر او، در حقیقت او را به گونهای جدید تفسیر کنیم و به این معنا لازم است که شریعتی تزکیه شود. آقای حجاریان در یک دورهای تعبیر "بهداشتی کردن" به کار میبردند، یک عده نئو شریعتی را اینگونه تفسیر میکنند که پست مدرن است، بازگشت به مدرنیته قبلی است، چون ما در حال حاضرتا به خود بجنبیم، پست مدرنیسم هم از مد افتاده است و بازگشت به مدرنیته قرن هجدهم مد است. ما یک دورهایسیستم را ثابت میکردیم، بعد سیستم دمده شد، گفتند نه اصلا شریعتی سیستم نیست. مثلا نقد شریعتی متأثر از چپدر رودربایستی افتاد که نه شریعتی خیلی هم چپ نبود، بعد سرمایهداری به بنبست رسید و باید بگوییم هورا هورا شریعتی خیلی چپ بود. میخواهم بگویم این ما هستیم که نئو میشویم و مدام در حال نو به نو شدن هستیم و به میزانی که لایههای پیچیدگی آگاهی، پیچیدگی جهان پارادوکسیکالی که در آن قرار میگیریم را کشف میکنیم، به شکل وجودی و اگزیستانسیل هم این تناقضات را تجربه میکنیم، در بازگشت به شریعتی آن وجوهش را میبینیم. و به همین دلیل سوال من در نهایت این است که خود همین یک پارادوکس نیست؟ که بگوییم شریعتی فرزند زمانه خودش بود و بنابراین مجبوریم از نئوشریعتی حرف بزنیم و از سوی دیگر میبینیم که در شرح تفکر او و لایههای موجود در تفکر او، این ماییم که این موجود ها را به شکل نئو کشف کردهایم.
محمدرضا تاجیک : من با خانم دکتر موافقم ولی معتقدم روشنفکری که نتواند جزئی از راه حل مشکلات زمانه خود باشد، به طور فزایندهای به جزئی از مشکل تبدیل میشود. به درد بیدرمان تبدیل میشود. شریعتی به مثابه جزیی از راهحل مشکل زمانه خودش عمل کرد. به تعبیر ادبیات چپ، روح مرحله کنش را تشخیص داد. چپ یک واژهایتحت عنوان "مراحل کنش" دارد، که ما نداریم. میگوید هر مرحلهی کنشی، اقتضائات خاص خودش را دارد. روشنفکر کسی است که آن را درک کند و به مثابه جزیی از راه حل مشکلات عمل کند. این معنا را نمیدهد که در همان تاریخ حک میشود و نمیتواندبیرون از آن تاریخ باشد. من به دوستان توصیه میکنم که کتاب "اشباح مارکس" دریدا را بخوانید. این کتاب به فارسی ترجمه نشده است، ولی حتما آن را بخوانید. ببینید دریدا به چه شکلی اشباح مارکس را در لحظات قرن ما حاضر میبیند، ولی کدام شبح؟ و کتاب "تفسیرهای جدید از فیلسوفان مدرن" را هم که جدیدا به فارسی ترجمه شده است، بخوانید که ببینید"ماکیاولی" به چه صورتی مورد تفسیرهای متعدد قرار گرفته است، "هابز" به چه صورتی به صدا در آمده است، رمز و رازش همین است. به تعبیر خود مرحوم شریعتی که می گفت رمز و راز قرآن خود زبان سمبولیک آن است، این اجازه را میدهد که اگرچه در یک دوران خاصی و توسط پیامبرانی وحی شده و آمده، اما دورانها بواسطه زبان سمبولیکش با آن رابطه برقرار میکنند. و او میتواند موضوع نفسیرها و بازتفسیرها قرار گیرد و روح زمانه شود. شریعتی هم به نظر من همین حالت را دارد و معنایش این نیست که زمانی این روشنفکر به جای اینکه در برج عاج بنشیند و مطالب را فیلسوفی کند و از دردها بگوید به مثابه درمان هم عمل کند. روشنفکری شریعتی مثل فارماکون افلاطون بود. هم درد هم درمان، هم زهر، هم پادزهر، مثل هایمن و مثل ساپلیمنت دریدا، هم حاشیه بود، هم متن، یعنی اینها را با هم ممزوج کرد و توانست اینها را در زمانه خودش به مثابه یک راهحل عملی کند و در دوران دیگر هم از این پتانسیل برخوردار بود. حالا اگر آن سخن من این مفهوم را دارد، من مطلبم را پس میگیرم. درباره نئوشریعتیسم هم باید بگویم که از احسان طبری پرسیدند اینقدر که می گویید "خمینیسم"، "خمینیسم"، یعنی چه؟ گفت خمینیسم یعنی آنچه من تعریف میکنم. از من پرسیدند "خاتمیسم"،"خاتمیسم" که میگویی، "موسویسم"، "موسویسم" که میگویی چیست؟ گفتم آن چیزی که من تعریف میکنم! نواصلاحطلبی یعنی چه؟ گفتم آن چیزی که من تعریف میکنم! این من، منِ تاجیک نیست، اشتباه نشود. ولی آن کسی که این را تئوریزه میکند، به یک گفتمان تبدیلش میکند، به یک استراتژی تبدیلش میکند، اوست که بقیه باید به او حاشیه بزنند. "من"، در شریعتی "ما"ییم و" نیاز ما"، من این نیاز را احساس می کنم. من این نیاز جامعه و نسلم را احساس میکنم. من این پتانسیل را در شریعتی میبینم. آیا من میتوانم به مولف نزدیک شوم؟ به پدیدآورنده متن نزدیک شوم؟ با نیت متن هرمنوتیکی یکی شوم؟ خیر، من آن را قرائت میکنم و در جایی هم از نیت واقعی متن جدا میشوم. ولی اگر شریعتی را به نئوشریعتی تبدیل کردم، احتمالا دست شریعتی از متن بیرون نمیآید گوش من را بگیرد و بکشد و بگوید تو چه حقی داری؟ من او را در کانتکست زمانهام میآورم و به تئوری راهنمای عمل تبدیل میکنم. چه کسی خوشش بیاید، چه نیاید، چه کسی به من اجازه بدهد، چه ندهد. من یک کنشگر هستم، به چنین تئوری نیاز دارم و آن را بیرون میکشم، حالا اگر کسی آلترناتیوی دارد، آن را در برابرش بگذارد، اگر هم ندارد فعلا با بازی من بازی کند تا بعد ببینیم چه اتفاقی میافتد.
- · شما یک جایی صحبت از سماجت و تنفر مقدس کردید و جای دیگری از صحبتتان از هویتی صحبت کردید که در آنother جزئی از خود است. جمع این دو را چگونه میخواهید صورتبندی کنید؟ من با شما بسیار همنظر هستم که مشکل بیعملی و بیانگیزگی نسل جدید این است که ایدئولوژی ندارند. یکی از انگیزههای ورود من به این جلسه همین بود که بفهمم این را شما چگونه برای ما تئوریزه میکنید و چگونه قرار است این را برای نسل جدید از شریعتی بیرون بکشیم، که فرمودید در جلسات بعدی به این مسئله میپردازید. ولی از یک طرف دیگر صحبت از قرائتهای مختلف، تفسیرهای مختلف و انواع معرفت میکنید. اتفاقا این همان فضایی است که نسل جدید در آن درگیر است. من فکر میکنم که نسل جوان دوره شریعتی نسلی بود که می دانست حق چیست و باطل چیست.یک جایی ایستاده بود، یعنی از یک منظر بسیار محکم میدانست که چگونه عمل کند، چگونه بیندیشد، ولی نسل جدید دائما دچار شک است. این سیالیتی که بوجود آمده است اتفاقا یکی از عوامل این بیعملی و بیانگیزگی است. من جمع اینها را متوجه نمیشوم اینکه در عین حال که میخواهیم از شریعتی ایدئولوژی بگیریم ولی از یک طرف دیگر معتقد به سیالیت باشیم.
- · برای من ابهام وجود دارد. در بحث خوانش شریعتی، اگر روی آن مثلث معروف مولف، متن، مخاطب، بیاییم، شما اصالت را به مخاطب دادید، یعنی آنجا که فرمودید دالها تهی هستند و این مخاطب است که اینها را پر میکند و آنجایی که متن صامت است و من مخاطب هستم که متن را به صدا درمیآورم، اینگونه که من متوجه شدم، شما اصالت را به مخاطب میدهید. از طرفی این مخاطب یک خوانشی دارد که خیلی وقتها این خوانشها با هم در تعارض هستند. ما اول انقلاب هم شاهد این قضیه بودیم، حالا ما خواندهایم و شما دیدهاید که مثلا سازمان مجاهدین انقلاب شریعتی را بابا آن خوانشی که از آن داشت، با مطهری پیوند میداد، و از آن طرف گروه فرقان از شریعتی ترور مطهری را بیرون میکشید. یعنی می خواهم بگویم گاهی اوقات این خوانشها با یکدیگر بسیار متضاد هستند. حالا این را کنار بگذاریم، از طرفی شما میفرمایید که از دل گفتمان شریعتی، آن سوژهی مدار تغییر بیرون میآید. یعنی فاعلی که توان این را دارد که تغییر ایجاد کند، من هم با این امر همدل هستم. شاید جذابیت شریعتی برای من از همین زاویه باشد. ولی در اینجا من یک فرضی دارم که نیروی مدار تاریخ، زمانی میتواند تغییر ایجاد کند که از آن انزوای خودش بیرون بیاید، وارد عرصه عمومی شود و آن سوژه در یک سوژه جمعی حل شود. یعنی یک سوژه جمعی، یک "ما" شکل میگیرد که میتواند نیرویی آزاد کند. حالا آن نکته اول، آن قرائتهای متفاوت و بعضا متضادی که از شریعتی میشود، چگونه میتوانند در بستر جامعه با هم جمع شوند و تشکیل یک "ما" بدهند؟
محمدرضا تاجیک :من از آخر شروع میکنم. برای اینکه بالاخره مشکل ذهنی را حل کرده باشم باید بگویم که هر تکستی، تکستچوالیتی دارد. هر دیسکورسی دیسکوسیویتی دارد، یعنی به نام نامیاش نمیتوان هر چیزی گفت. دفعتا نمیشود از مارکس این را بیرون کشید که به امام زمان معتقد بوده و شبها هم بلند می شده و نماز شب میخوانده است! نمیشود ناگهان شریعتی را به یک مارکسیست ماتریالیست تبدیل کرد. هر تکستی تکسچوالیتی دارد، در غیر اینصورت هرکسی میتواند پابرهنه وسط آن بدود و حریم و حرمتش را به هم بریزد. اما آیا اینکه تکسچوالیتی و دیسکورسیویتی دارد، معنا و مفهومش این است که در و دروازهها را به روی قرائت بسته یا میتواند ببندد؟ خیر! اما چون تکسچوالیتی دارد، شما میفهمید که چه قرائتهایی چندان مرتبط نیست. چه قرائتهایی غرض و مرض آلوده است، چه قرائتهایی شرایط پرورده است. نیازپرورده است. چه قرائتهایی تلاش کرده است که به نیت مولف نزدیک شود، به واقعیت متن نزدیک شود، متن را به شکلی به صدا در آورد. کسی میتواند در تحلیل نهایی به انتهایش برسد؟ خیر، کسی میتواند بگوید تفسیر من کپی برابر اصل است؟ خیر، اما میتواند بگوید که مثلا قرائت ایشان خیلی پرت است، ایشان از قرائت مارکس اسلام بیرون میکشد، استنباط میکند که مارکس اهل نماز و قرآن بوده است! چنین چیزی از مارکس بیرون نمیآید. اینجا به نظرم تکلیف ما مشخص میشود. دوم اینکه این مایی که شما میگویید، در اثر مستحیل شدن منها در یکدیگر بوجود نمیآید. شریعتی هم این را نمیخواست. "ما" از زنجیره "من"ها بدست میآید. هویتها ربطی هستند. در ربط با هم، بدون اینکه در هم مستحیل شوند، یک ظرف سالاد میسازند، نه آش شعلهقلمکار! ماهیت ما، آش شعلهقلمکار نیست. در طول تاریخ هم نبوده است. یعنی هویتها در هم مستحیل نمیشوند تا یک ما شکل بگیرد. هویتها همنشین میشوند و یک زنجیره را تشکیل میدهند. حلقههای زنجیر به همدیگر وصل میشوند و یک ما شکل میگیرد. شما هیچوقت نمیتوانید یک نوع مای اینهمان شده از هویتهای متکثر داشته باشید. یک نوع قاعدهمندی در کثرت، یک نوع وحدت در کثرت، یک نوع "ما" شکل میگیرد. در طول تاریخ، مایی شکل نگرفته که یک صدا باشد. این ما همواره یک مایی بوده که به اعتباری چسبندگیهایی در بعضی از حلقهها به هم داشتهاند. ربطی بوده است. این را هم شریعتی میگوید و هیچ مغایرتی ندارد. آن یکی ما منتفی است. میگویند در چین وقتی میخواهند عکس بیندازند، عکس نمی گیرند، میروند عکس میخرند، چون همه شبیه هم هستند. ما نمیتوانیم بگوییم یک مایی درست شده که همه شبیه هم هستند. خداوند چنین چیزی نیافریده است. برای خداوند کاری نداشته که همه را کپی پیست همدیگر بیافریند ولی این کار انجام نشده است.
اما درباره قرائتهای مختلف و تنفر و ایدئولوژی و سیالیت، فکر کنم بحث کردم. در بطن و متن ایدئولوژی سیالیت نهفته است. چون دال تهی است، توپر نیست. قاب و قالبش هم در حال حرکت است. اگر کسی یک مستر سیگنیفاید دارد، آن را روی میز بگذارد. من دارم با چالش مواجه میکنم، هرکسی که برای ایدئولوژی یک مستر سیگنیفاید دارد، آن را روی میز بگذارد، در غیر اینصورت با سیالیت جمع میشود. چون در درونش نهاد ناآرام وجود دارد، چون هیچوقت ازدواج پایدار نمیکند. همانطور که گفتم دن ژوان است. ایدئولوژی هم دن ژوان است، هیچ ازدواج مداومی نمیکند که با همسرش پیر شود. مدام همسر عوض میکند. این طبیعتش است و شما اول هرکتابی را میخوانی که در مورد ایدئولوژی باشد، دهها تعریف در مورد ایدئولوژی وجود دارد که فلانی میگوید فلان! حتی در فضای مارکسیستی، تردید نداشته باشید، ایدئولوژی که در فضای گرامشی و نئو گرامشینها مطرح میشود، با ایدئولوژی که در نزد برنشتاین و یا خود مارکس مطرح میشود متفاوت است. یا آن ایدئولوژی که استالین برداشت میکند با آن ایدئولوژی که لنین برداشت می کند در جاهایی متفاوت است. و آرتوسر در دستگاه ساختارگرایی با پولانزاس با پورش و لوکاس متفاوت است و لاکلاو، جیمسون، هاروی، بدیو، آگامبن، نگری و هارت، اینها همه مارکسیست هستند. شما ایدئولوژی را از دیدگاه لاکلاو بخوان، ببین چه چیزی میفهمی! اصلا یک چیز متفاوت است. نئو مارکسیست است و مقاله مینویسد "من پست مارکسیست هستم و از کسی هم پوزش نمیخواهم." من مارکسیستم، مارکس این را میگفته است. کوژو را ببینید، به مارکس جوان بازمیگردد. قرائت هگلی از مارکس ارائه میدهد. همه درون مارکسیست هستند اما مفاهیم مارکسیستی را متفاوت میفهمند. معنایش این نیست که بیرون از مارکسیسم ایستادهای پس معنای متفاوتی میفهمی. درون آن هم هفتاد و دو ملت هستی، کما اینکه درون نص هم هفتاد و دو ملت هستی. نه اینکه چون جنس متن، نص است، یک ملت هستید. هفتاد و دو ملت هستید، چون قرائتها متفاوت است و چون پیرامون نص هم نمیتوان یک امر واحد ایجاد کرد.
- مباحث آقای دکتر مثل تراکتاتوس ویتگنشتاین است، خیلی گزارهای و منقطع و البته خیلی هم مبهم است. وقتی ما بگوییم ایدئولوژی تو خالی بوده، با آن چیزی که تحت عنوان ایدئولوژی در دنیا مطرح بوده متفاوت است، ایدئولوژی پر بوده ایدئولوژیها همه کلگرا هستند، اوتوپیاگرا هستند، آرمانگرا هستند، یک سری ویژگیها دارند مثلا، ما میگوییم اتومبیل چهار چرخ دارد، دنده دارد، گاز دارد، بعد بیاییم یک چیز دیگری بسازیم و اسم آن را هم بگذاریم، اتومبیل، آن دیگر اتومبیل نیست. ایدئولوژیها کلگرا هستند، اوتوپیاگرا هستند، آرمانگرا هستند و معتقدند که یک راه حل غایی برای جمع کردن کلیه خوبیها، آرمانهای متعالی وجود دارد، اتفاقا در شریعتی میبینیم، برابری، آزادی، یک راه حل غایی است که بقیه راه حلها در برابر آن نادرست هستند و یک روش خاص دارد که با توجه به آن روش، میتوانند به آن آرمانها برسند، هم در معرفت و هم در پراتیک و مهمترین ویژگی هم همین جمع کردن آرمانهاست که ما در جامعه دیده ایم، هرجا آمدهایم برابری درست کنیم، استبداد درست کردیم، هر جا آمدیم آزادی و دموکراسی درست کنیم، نابرابری و بیعدالتی بوجود آوردیم. یعنی عین پزشکی که هرچه دارویی بنویسد یک سری عوارض دارد. به نظر من این چیزی که آقای دکتر میگویند میتوانیم به تعبیر قدما نامش را اشتراک لفظی بگذاریم. یعنی هرچیزی را ایدئولوژی بدانیم، اخلاق را، مذهب را، مکتب را، اگر قرار باشد همه اینها را ایدئولوژی در نظر بگیریم، بله هیچکس خارج از ساحت ایدئولوژی نیست، اما ایدئولوژی در اینجا به نظر من لوث میشود. بیاییم روی بازگشت به خویشتن صحبت کنیم. آقای میرسپاسی کتابی به نام "تأملی در مدرنیته ایرانی" دارند، در آن کتاب شریعتی و آل احمد را به عنوان سمبلهای بازگشت به خویشتن میآورد و وضعیت ایران را با وضعیت آلمان مقایسه میکند. چون آلمان هم زمانیکه انگلستان و فرانسه و هلند در حال پیشرفت و تکنولوژی و صنعت و دموکراسی بودند از زایش فکری باز می ماند. این است که افرادی مثل هایدگر پیدا میشوند، آنها هم شعارهای بازگشت به خویشتن میدهند. اتفاقا من با خود ایشان هم که صحبت کردم، گفتم ما همیشه انقلاب اسلامی را ایدئولوژی بازگشت به سنت، بازگشت به گذشته میدیدیم. حالا شما میگویید ایدئولوژی مدرنیسم است. ولی من وقتی کتاب را مطالعه کردم، دیدم نه، مدرنیسم ارتجاعی است. یعنی شما طبق آن تعریف شریعتی را هم مدرنیسم ارتجاعی میبینید، ایشان چیزی نگفتند و نشانه تأییدشان بود که این بازگشت به خویشتنی که ایشان میگویند، بازگشت به شناخت عقلانی عقل انتقادی مدرن نیست، بازگشت به یک عقلانیت ایدئولوژیک است که کنش اجتماعی ایجاد میکند. همانطور که خود شما هم گفتید و از درون این حتی ممکن است گروه فرقان هم بیرون بیاید. یعنی این نوع بازگشت به خویشتن این آفتها را هم دارد.
محمدرضا تاجیک : من حتما متعرض دیدگاه و نگاه شما نیستم، اما به من اجازه دهید که این را یک نوع نگاه و روایت ببینم نه یک فرا روایت. احتمالا شما دنبال این نیستید که به دنبال ایدئولوژی، فرا روایت ایجاد کنید. ما امروز میگوییم که نص، دین، وحی، شامل تفسیر و بازتفسیر میشود. من متعجب هستم که کدام پیامبر و کدام خداوند ایدئولوژی را تعریف کرده است که جنس آن نصتر از نص است. در مورد کتاب خداوند و وحی خداوند میتوانیم تفسیر کنیم، حتی آیات محکم را به تعبیر آقای سروش میتوانیم تفسیر کنیم و تفسیر فقط مشمول آیات متشابه نمیشود. ولی یکجا یک پیامبر، پیامبرتر از پیامبر آمده است و یک خدایی بوده، خداتر از خدا که درباره ایدئولوژی چیزی گفته است که "لاریب فیه"! من نمیفهمم! در فضای نظری من این مسائل مفهوم پیدا نمی کند. نه تنها در من، هر کتاب ایدئولوژی را باز کنید که در مورد ایدئولوژی نوشته شده است، سی صفحه اول آن دهها تعریف از ایدئولوژی از منظرهای گوناگون خواهید دید. حتما "ابژه بالای ایدئولوژی" را از ژیژک بخوانید. ژیژک هم فیلسوف مطرح معاصر ماست. ببینید ایدئولوژی را چگونه منقلب میکند، اجازه دارد یا ندارد؟ یا باید آن را مثل گالیله در آتش انداخت. مفاهیم را ما میتوانیم بت کنیم؟ اگر در گذشته از سنگ و چوب بت درست می کردیم و تعظیم و پرستش میکردیم، امروز میتوانیم از مفاهیم بت درست کنیم و خودمان پیرامون آن بگردیم؟ این ساخته دست من است، مصنوع ذهن من است، بیرون از ذهن من بیرون از گفتمان من معنا ندارد. مصنوع خودم را که نمیتوانم قدسی کنم. بنابراین خیر، ایدئولوژی یک دال تهی است و اگر جلسه بعد خواستید، من تعاریف تمام اندیشمندان مدرن و پستمدرن را اینجا میآورم، یعنی اشخاصی که نمیتوان در نظریاتشان تردید زیادی ایجاد کرد، مگر اینکه بگوییم نظر هیچ کدام از اینها مهم نیست و من خودم یک تعریف دیگری ارائه میکنم. همین که من در این جلسه با محتوای ایدئولوژی شما موافق نیستم، یعنی شما نمیتوانی فراروایت ایجاد کنی. مگر مفروض بگیریم که من یا دیوانهام یا احمق هستم. بگوییم این آدم که نمیفهمد. به قول پوپر اگر یک بینه مبطل میآید، هزاران بینه موید مبطل میشود. یعنی اگر من یک نفر موافق نیستم، حتما یک جای کار ایراد دارد و نمیشود فرا روایت ایجاد کرد.
- بحث بازگشت به خویشتن آقای میرسپاسی را میشود کمی توضیح دهید؟
آقای میرسپاسی از یک منظر جامعهشناسی خاص مطلب خود را نوشته است. مثل آقای بروجردی که بحثهایی هم در مورد آقای شریعتی دارد. این طبقهبندی را من نمیپذیرم. این طبقهبندی آقای میرسپاسی را که یک عدهای اهل یازگشت بودند و ...، من نمیپذیرم. اینها کاملا اعتباری است. آیا میتوان از این منظر هم دید؟ بله. آیا میتوان این منظر را بر تمام منظرهای دیگر احاطه داد؟ خیر. ایشان از یک منظری به مسئله نگاه کرده و یک نوع تقسیمبندی داشته است. آقای بروجردی هم یک نوع تقسیمبندی دیگری دارد. بسیاری از کتابهای دیگر هم از منظری دیگر تقسیمبندی کردهاند و شریعتی را به شکلی دیگر دیدهاند و دیگران را در یک شکل دیگری طبقهبندی کردهاند. آیا این طبقهبندیها طبقهبندیهای اعتباری قراردادی است؟ بله، جوهری و گوهری که نیست. یک طبقهبندی اعتباری است برای اینکه نگاه ما سمتدهی شود. آقای میرسپاسی هم از آن نگاه خاص خودش اینگونه به مسئله نگاه کردند. به نظر من با تمام احترامی که به آقای بروجردی و آقای میرسپاسی میگذارم، کتاب عمیق نیست. نه کتاب آقای بروجردی و نه کتاب آقای میرسپاسی، عمیق نیست، من اینها را خواندهام.
[1]hybrid
[2]context
[3]The history of the present
[4]hybridization
[5] signifier
[6]universal
[7]text
[8] context
[9]other
[10]hybrid
[11]context
[12]text