محمد جواد غلامرضاکاشی*
مدعای این یادداشت بر انگاره از دست رفتن جامعه در ایران امروز بنا شده است. تصورم این است که باید به بازسازی یا بازآفرینی جامعه اندیشید. تصورم این است که میراث فکری دکتر علی شریعتی، یکی از منابع و مراجع مهم در بازسازی جامعه ایرانی است. اما واقعاً ادعای از دست رفتن جامعه به چه معناست؟ دکتر شریعتی در این میان چه نقشی میتواند ایفا کند؟
۱-از دست رفتن جامعه به چه معناست؟
از دست رفتن جامعه ممکن است این تصور را به ذهن متبادر کند که گویی نگارنده مدعی هرج و مرج تام اجتماعی است. گویی دیگر نمیتوان با احساس امنیت و آرامش در خیابان قدم زد. گویی همه در کمین نشستهاند تا یکدیگرند را مورد هجوم قرار دهند. اگر عبارت «از دست رفتن جامعه» چنین تصوری در خواننده ایجاد کند، بدیهی است مدعای گزافی است. اگرچه ناهنجاریهای اجتماعی هست، اگرچه بینظمیها، گسیختگی ساختار خانواده و گسترش فضای بیاعتمادی وجود دارد، اما این همه مصادیق، عبارت از دست رفتن جامعه به آن معنای رادیکال نیست.
برای فهم مقصود نگارنده از عبارت «از دست رفتن جامعه»، باید مفاهیمی نظیر ذهنیت جمعی، اجتماعپذیری، بازنماهای اجتماعی یا تخیلات جمعی را جدی گرفت. این مفاهیم تفاوتهایی با هم دارند اما کم و بیش همه آنها به نظامی از باورها، ارزشها و کنشهایی اشاره میکنند که گروههای اجتماعی برای ارتباط با یکدیگر و جهتگیریهای جمعی بنا مینهند. وجود این منظومه کم یا بیش، برای فرد، موانعی برای انتخاب و اختیار ایجاد میکند، اما فقدان آنها هم فرد را دچار بحران میکند و انتخاب راه مطمئن و عقلانی زندگی فردی را ناممکن میکند. فرد در درون جامعه محدودیت احساس میکند اما بیرون جامعه اساساً وجود انسانی ندارد.
در این زمینه، لزومی ندارد به جامعهشناسان، یا فیلسوفان فرانسوی و آلمانی رجوع کنیم. حتی به سنت لیبرال انگلیسی نیز میتوان تکیه کرد. جان استوارت میل البته از مفاهیمی نظیر ذهنیت جمعی و بازنماها و تخیلات جمعی استفاده نمیکند، اما به دوستان لیبرال خود گوشزد میکند اگر فرد جویای آزادی یا تأمین سودمندیهای فردی است، این همه را در پرتو رشد و بلوغی کسب میکند که جامعه به او عطا کرده است و الا فرد بیرون از حیات اجتماعی، فهمی از سود شخصی هم ندارد.
هر یک از ما در راه رفتن خود نیز نیازمند این اطمینان هستیم که زمین به اندازه کافی سفت و استوار است و میتوان روی آن قدم برداشت و الا جرأت راه رفتن هم نداشتیم. از حیث روحی نیز نیازمند آن هستیم که فکر کنیم جهان یک کل استوار و قانونمند است، چنانکه میتوان مطمئن شد اگر فلان عمل مشخص را انجام دهم، فلان نتیجه حتماً حاصل خواهد شد، و الا قدرت و جرأت عمل نداشتیم. آنچه به ما بیواسطه و از طریق حس عمیق درونی، اعتماد به زندگی در یک جهان استوار و قانونمند میبخشد، زندگی در یک جامعه معنادار است. جامعه با واسطه قدرت بازنماییهای جمعیاش، به اعتبار باورها و ارزشهای عموماً پذیرفته شدهاش، به فرد این اطمینان را میبخشد که وجود دارد.
هر یک از ما، علاوه بر خود شخصیمان، همان خودی که آن را بیواسطه احساس میکنیم، یک خود جمعی هم داریم. خود جمعی، تکیهگاه خود شخصی است. شخص بی آنکه لزوماً بداند، به سنتها، زبان، تاریخ و فرهنگی تکیه میکند و به خود میاندیشد و برنامهریزی شخصی میکند. شخص در پرتو اتکا به جهانی که پیش از او بوده است و پس از او تداوم خواهد یافت، به اعتبار کلی که هستی اجتماعی را سامان بخشیده، برای خود نقشی آرزو میکند، آیندهای تصویر میکند و به فردایی مطلوب میاندیشد. نقش، آینده شخصی، و فردای مطلوب، همه موقعیتهای تعریف شده در یک نظام سامان یافته جمعی است. هیچ نقشی را فرد یکباره به طور دفعی خلق نمیکند. هیچ آیندهای نیست که موقعیتی در یک فضای اجتماعی معنادار نباشد.
اگر این مقدمات را بپذیریم، میتوانیم برای «از دست رفتن جامعه» معنایی تدارک ببینیم. از دست رفتن جامعه به وضعیتی اشاره میکند که باورها، ارزشهای جمعی و شبکه معنادار کنشهای جمعی تضعیف شده باشند. در چنین وضعیتی جامعه به منزله یک کالبد فیزیکی هست، اما افقهای آشنایی کم رنگ شده است، احساس آشنایی تضعیف شده است، چیزی به معنای افق جمعی وجود نداشته است. در چنین وضعیتهایی فرد دچار احساس بیگانگی با خویش و جهان است. از حیث هستیشناختی، جهان به منزله یک کل، از دست میرود به یک هستی تصادفی بیمعنا تبدیل میشود. فرد در درون خود، احساس بلاتکلیفی میکند. بستری وجود ندارد که فرد با اطمینان در آن گام بردارد و به خود و نقشه زندگی فردی خود بیاندیشد.
۲-جامعه در دنیای مدرن و ضرورت بازیابی:
جماعتهای پیشامدرن، واجد سویههای جمعی نیرومندی هستند. فرد در چنان جوامعی حیطه محدودی برای تصمیم و انتخاب شخصی دارد. اما جوامع مدرن، وضعیتی به کلی متفاوت دارند. اول اینکه جامعه مدرن گسترده است. فضاهای کوچک آشنایی و صمیمیت در آن نادر است. جامعه مدرن جامعه شتاب و سرعت است. هیچ وضع با ثباتی در آن وجود ندارد. سرانجام این که جامعه مدرن جامعه متکی بر قدرت فردی است. افراد و خواستهها و تمنیات فردیشان، شاکله ماندگار برای جامعه نمیگذارند. به دلیل همین تفاوتها، میان جامعه مدرن و سنتی، میتوان شاهد پدیده از دست رفتن جامعه بود. باورها و ارزشهای جمعی، اعتبار ماندگار و برای همیشه ندارند. تضعیف میشوند و ساماندهی به امور جمعی را دستخوش بحران میکنند. همزمان افراد نیز دستخوش بحران و گسیختگی شخصیت میشوند. چنین است که بازیابی جامعه به یک ضرورت تبدیل میشود.
در جامعه مدرن باید دو فرایند معکوس همزمان فعال عمل کنند: فرایندهایی که با قصد توسعه ظرفیتهای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی، سامانهای موجود را تضعیف میکنند و اندام جامعه را دستخوش گسیختگی میسازند و فرایندهایی که همزمان به تلاش برای التیام گسیختگیها میپردازند و از مرگ جامعه در نتیجه کشاکشهای معطوف به تحول و پیشرفت ممانعت به عمل میآورند.
ایدئولوژیها در دنیای جدید با همین مقصود دوگانه ظهورکردند. ایدئولوژیها وظیفه دوگانه تحول و در عین حال حفظ تداوم جامعه را بر عهده داشتند. اگرچه ایدئولوژیهای قرن بیستمی کارنامه قابل دفاعی در تولید یک بستر اجتماعی نیرومند که با آزادی و انتخابهای فردی نیز توأم باشد ندارند. اما فرزندان شرایطی بودند که جامعه افقهای حیاتی خود را از دست میداد و اعضاء جامعه دستخوش سرگشتگی برای تعریف و تثبیت هویت فردی خود بودند.
ما در جهان مرگ ایدئولوژیها زندگی میکنیم. جهان در مسیری پر شتاب از جهانی شدن و گشودن مرزهای هویتی پیش میرود. دیگر به سادگی نمیتوان از جامعه و حد و مرزهای روشن آن سخن گفت. جهانی شدن، ابتذال حیات سیاسی، رشد پوپولیسم، رشد نژادپرستی، افول افقهای امیدبخش در سطح جهانی، گسیختگیهای فرهنگی و اجتماعی و رشد روزافزون احساس افسردگی و یاس در سطح فردی، نشانگان جهانی است که پشتوانه جمعی برای یک زندگی اطمینان بخش فردی در آن جامعه فروریخته است. به همین جهت، افقی پیش چشم گشوده نیست. چرا که افق و چشماندازهای امیدبخش مشروط به وجود جامعه به منزله فاعل امید و چشمانداز است. در چنین شرایطی، راهی جز این نیست که به میراث دنیای مدرن بازگردیم. الگوهای بازآفرینی جامعه را دوباره بکاویم و تلاش کنیم این مواریث را با مشخصات و مختصات تازهای برای دنیای امروز بازآفرینی کنیم.
۳- شریعتی و بازیابی جامعه:
آنچه درباره فضای اجتماعی مدرن گفتیم، در ایران دوره پهلوی به جد ظهور کرد. ایران دوره پهلوی به ویژه در دهههای چهل و پنجاه، نمایانگر وضعیتی است که یک توسعه نامتوازن و پرشتاب توسط نظام پهلوی اعمال میشود. شاه در پرتو فهمی ابزاری و تکنولوژیک از توسعه، سامان نسبی جامعه مدرن ایرانی را در دهههای سی و چهل در هم ریخت. روستاها به سرعت خالی از جمعیت شدند و شهرهای بزرگ یکی پس از دیگری ظهور پیدا کردند. شهرهایی که مملو شده بود از حس گمنامی، ناکامی، احساس بیگانگی و ترس. مساله دوران پهلوی، از دست رفتن جامعه نبود، تأسیس تصنعی یک جامعه بیروح و بیگانه بود. کار و کسب و سود و منفعت بود، اما احساس آشنایی و اعتماد برای تداوم یک زندگی فردی نبود. بسترهای لازم برای آنکه فرد طرحی از یک زندگی عقلانی و مطمئن برای خود ترسیم کند وجود نداشت.
چنین بود که از دهه چهل به این سو، شاهد ظهور منابعی هستیم که تلاش میکنند به این کالبد مرده روحی بدمند. پیش از هر کس شاه و روشنفکران پیرامون او هستند. آنها تلاش دارند دستگاهی هویتساز از اندیشه ایرانشهری روانه بازار کنند. اندیشههای چپ و روسی از سوی دیگر در دانشگاهها جولان میدهند. نهادهای محافظهکار سنتی از سوی دیگر، فعال شدهاند. اما هر یک با مشکلی مواجهند. یکی قادر نیست با ذائقه و ساختارهای آشنای فرهنگی مردم ارتباطی برقرار کند. یکی قادر نیست چشماندازی پدید آورد.
در این میان، اسلام سیاسی با روایتی که دکتر شریعتی برساخت، از همه نیرومندتر عمل کرد. اگر او به عنوان مهمترین و اثرگذارترین روشنفکر دوران خود قد علم کرد، به خاطر نظامی از باورها و ارزشها بود که برساخت. نظامی که با منظومه جهان آشنای مردم سازگار بود. با این همه به نحو مقبولی با جهان جدید نسبت برقرار میکرد. او امکانی بیبدیل برای برساختن نظام بازنمای اجتماعی بود، آفرینشگر سپهری در جامعه شهری بود و توانسته بود روحی به کالبد بیروح زندگی شهری بدمد. با واسطه مفاهیم و روایتهایی که خلق کرد، یک ذهنیت جمعی و مخیله عمومی برانگیخت، این سامان پرقدرت مخیله جمعی، با سایر بنگاههای تولید ذهنیت جمعی نظیر ناسیونالیسم و اندیشه چپ همراه شد و صورتبندی خلق شده توسط نظام پهلوی را به کلی از میدان به در برد.
آنچه شریعتی برساخت، به بازیابی جامعه انجامید و یک جامعه قدرتمند در مقابل نظام پهلوی قد علم کرد. این جا، احساس بیگانگی از آن مردم نبود، این شاه و سازمان سیاسی او بود که در این فضا احساس بیگانگی میکرد. شاه با اقدامات و برنامههای خود انگار با جامعه اعلام جنگ داد و البته حاصل آن، مرگ و سقوط پرشتاب آن بود. اگر خردی در نظام پهلوی بود که این فضای برانگیخته در جامعه سیاسی زمانه خود را درک میکرد، اصولاً انقلابی در کار نبود.
شریعتی، در سالهای پس از انقلاب موضوع حملات و نقدهای بسیار قرار گرفت. او نیز همانند هر اندیشمند و متفکری، زمانهای داشت و فرزند زمانه خود بود. بنابراین نقد و ارزیابی آراء و باورهای او ضرورت و موضوعیت داشت. اما بدبختانه تیزترین و اثرگذارترین نقدها، به همان خصائل فکری او وارد شد که در برساختن جامعه نقش میآفریدند. مجموعه عواملی دست در دست هم داد که از هم گسیختن سازمان حیات اجتماعی، به منزله امکانی برای رهایی، مشروعیت پیدا کرد. این عوامل را به شرح زیر میتوان فهرست کرد:
اول: ساختار و عملکرد نظام سیاسی برآمده از انقلاب:
شریعتی اگرچه در برساختن فضای یک جامعه قدرتمند ایفای نقش کرد، اما جمهوری اسلامی که از انقلاب برآمد، به جای تکیه بر آموزههای ایدئولوژیک، شریعت را در دستور کار خود قرار داد. اصلیترین دستگاه ساماندهنده به سازمان سیاسی نظام سیاسی فقه و شریعت بود و به همین واسطه روحانیون در آن اصلیترین نقشها را به خود اختصاص دادند. شریعت نه تنها کمکی به حیات اجتماعی مدرن نکرد، بلکه خود از عوامل تشدیدکننده گسیختگیهای اجتماعی بود. شریعت اگرچه در سطح فردی، به حیات دینی فرد کمک میکند، اما در سطح اجتماعی، مرزهای تازهای از گسیختگی و ستیز در عرصههای فرهنگی و اجتماعی و سیاسی آفرید. شریعت امکانی بالقوه در خود نداشت تا در جامعه متکثر و تحول یابنده بستری برای همگرایی بیافریند.
دوم: فروپاشی اتحاد شوروی و بسط جهانی نولیبرالیسم
مناسبات اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی که با بسط جهانی لیبرالیسم انتشار یافت، با عادات و سنتهای اجتماعی در اقالیم مختلف سر ستیزه داشت. بسط جهانی لیبرالیسم با آمریکاییسازی جهانی نسبتی وثیق داشت. نوعی جهانیسازی بود که اصولاً با جامعه مدرن سر سازگاری نداشت، یا خرده فرهنگهای فروملی را تقویت کرد، یا فردگراییهای منفی را، یا سوژههای فردی و جویای منفعت فردی تولید کرد، یا الگوهای مقاومت بنیادگرایانه را.
سوم: زیباسازی و مشروعیتبخشی به فرد گسیخته از جامعه
سرانجام باید به الگویی از بسط تفکرات روشنفکرانه اشاره کرد، که اهتمام اصلیاش، تثبت فرد در بنیادهای شخصیاش بود. بیشترین تلاشها مصروف آن شد تا فرد بیگانه و گسیخته شده با بیگانگی خود احساس رستگاری کند. خلاء وجود یک بنیاد اطمینانبخش شخصی، با زیبا کردن لحظه و حال، فراموش کردن دغدغه اصالت و آرزومندی، و احساس کاذب فربهی در تخیلات فردی جبران شود.
۴-میراث شریعتی :
سالها و دههها باید میگذشت تا جامعه ایرانی احساس کند در همه ساحتهای آن، چیزی رو به کاستی و کاهش میرود. همانقدر که حیات سیاسیاش رو به زوال و کاستی است، عرصه فرهنگی و اجتماعیاش نیز نزول پیدا میکند. نظام مستقر قادر نیست اراده خود را اعمال کند. احساس فقدان اقتدار و مشروعیت میکند. مردم نیز نیرویی برای مقاومت در خود نمییابند. حیات سیاسی هر روز بیش از بیش، دست به گریبان یک پوپولیسم مبتذل میشود. بحرانهای زیست محیطی مثل آب، حیات تاریخی او را به مخاطره افکنده است. مخاطرات داخلی و بینالمللی نیز هستی اجتماعی و تاریخی او هدف گرفتهاند. هیچ اراده جمعی برای بسیج مؤثر جهت تقلیل این بحرانها در چشمانداز دیده نمیشود. در چنین شرایطی است که بیش از هر وقت این احساس وجود دارد که جامعه از دست رفته است.
رجوع دوباره به شریعتی به این معنا نیست که از او و آموزههایش، درمان دردهای امروز خود را بجوییم. بدیهی است چنین امکانی وجود ندارد. اصولاً جستجوی درمان در آموزههای یک متفکر پیشین خواست نابجایی است. اما او تنها میراث موجود برای طراحی الگویی تازه برای بازسازی جامعه از دست رفته ماست. اصولاً جامعهای که در نتیجه تحولات دنیای مدرن از دست رفته، بازیابیاش تا حدودی مستلزم نگاه به پشت سر است. نگاه به پشت سر، به معنای رجعت به گذشته نیست، به معنای کسب نیرو و اعتماد به نفس تازه از مرجعی است که آن را پشت سرگذاشته است. میراث باقی مانده از شریعتی واجد چه مشخصاتی است که شاهدی بر امکان بازسازی جامعه است. به طور اختصار به چند محور مهم آراء شریعتی در این زمینه اشاره میکنم. این محورها همه در یک نکته مشترکند او امکانهای متنوعی برای ترکیب دین و مدرنیته در متن عملی و پراکتیکال زندگی جمعی آفرید نه صرفاً در یک سازمان نظری و منطقی.
اول: شریعتی تفسیری معنوی از جهان عرضه میکند که از محدودههای تئولوژیک یک دین فراتر میرود. این اتفاق، دقیقاً همان است که مدرنیته آغازین در عرصه اجتماعی و سیاسی با آن راه خود را آغاز کرد. این درک معنوی قادر است به منزله متافیزیکی برای حیات جمعی ایفای نقش کند. او میداند که هیچ صورتی از حیات جمعی امکان ندارد که عاری از درکی الوهی از عالم باشد. اما استعلای این درک از درکهای خاصگرایانه دینی، آن را مستعد پشتیبانی از مفهوم ملت به معنای مدرن میکند. این استعداد اندیشه شریعتی، در مقابل روایت نهادهای سنتی است که درک معنویشان از جهان در محدوده فرقهای از فرق موجود در اسلام است. روشنفکران پس از شریعتی، نه تنها به بازتولید درکی معنوی از جهان همت نگماشتهاند، بلکه تلاش کردند حتیالامکان معنویت را به حال و احوالات شخصی فروبکاهند.
دوم: شریعتی آموزههای دینی را از زاویههای خصوصی و شخصی بیرون میبرد و تلاش دارد از آن به منزله حلقه اتصال حیات جمعی و عرصه عمومی بهرهبرداری کند. همان اقدامی که تحت عنوان تأسیس دین مدنی از آن یاد میشود. در مقابل روایت سنتی که اصولاً از دین بهرهای در حیات جمعی نمیطلبید، به خلاف نظام جمهوری اسلامی که دین را به عرصه حکومت کشانید و با قدرت آن، عرصه عمومی را معدوم کرد و به خلاف روشنفکرانی که تلاش کردند دوباره دین را به عرصه خصوصی هدایت کنند.
سوم: مدرنیته عرصه ظهور و تولد مکرر سوژههای جدید است. زیستگاه مدرن مرتب متن و حاشیه میسازد. اما در عین حال جهان مدرن جهان به متن آوردن حاشیههاست. به همین جهت هر از چندی گروه تازهای از به حاشیهرفتگان به منزله مدعیان تازه سوبژکتیویته سیاسی ظهور پیدا میکنند. مثل زنان و کارگران و رنگینپوستان. شریعتی در بستر یک جامعه سنتی و دینی، تلاش دارند از پتانسیلهای دین، برای به متن فراخوان کردن حاشیه استفاده کند.
چهارم: یکی از استراتژیهای کلامی دکتر شریعتی در تلفیق دین و مدرنیته، بهرهگیری از استعدادهای دینی برای تولید آرمانهای جمعی مدرن است. دین در روایت شریعتی، خاستگاه آرزوهای جمعی برای شکل دادن به یک جامعه آزاد و عادلانه است.
به فهرست فوق میتوان موارد دیگر هم افزود. اما به هر حال میراث شریعتی هم تمایز آشکاری با سنت جمهوری اسلامی دارد و هم با سنت روشنفکران دینی پس از خودش متفاوت است، نه دین تجلی کرده در ساختار یک نظم مستقر در متن کلامی او پشتیبانی میشود، نه یک دینِ به زاویههای فردی رسوب کرده.
این خصیصهها میراث شریعتی را به یک نقطه امید برای بازسازی جامعه تبدیل میکند. البته بهرهگیری از ریختشناسی اندیشه شریعتی در دوران ما، لزوماً به آن چیزی نخواهد انجامید که شریعتی تولید کرد. میراث شریعتی با این شیوه، به نحوی تازه بازآفرین خواهد شد و در منطق زمانی و مکانی تازهای برای یک الگوی تازه از بازسازی جامعه کمک خواهد کرد.
سخن آخر
ایران امروز مثل هر جامعه مدرن دیگری در موضع بازیابی خود است. تجربه چهار دهه گذشته اینک به روشنی این نکته را پیش چشم همگان نهاده است که دین به روایت سنتیاش، نه تنها کمکی به سلامت حیات اجتماعی نمیکند، بلکه موجبات گسیختگی اجتماعی را فراهم میکند. کمتر مرجع سنتی است که به روال پیشین بر این باور باشد که با رجوع صرف به سنت دینی میتوان از معضلات اجتماعی و فرهنگی رهایی یافت. در عین حال این نکته بر همگان روشن شده است که دین از عرصه اجتماعی زائل شدنی نیست. اینک کمتر روشنفکری هست که باور کند امکان انفصال از سنت و دین امکانپذیر است. تحولات دو سه دهه اخیر جامعه ایران، زوایای تازهای پیش چشم آورده است.
این تجربیات، اینک در بازسازی جامعه ایرانی ذیقیمتاند. شریعتی منظومه فکری خود را با همین باورها تدوین کرد. انقلاب و تحولات پس از آن، به ویژه استقرار نظام جمهوری اسلامی، جامعه ایران را دستخوش رویکردهای افراطی و تفریطی نسبت به نسبت دین و مدرنیته و دین و سیاست کرد. به نظر میرسد ریختشناسی اندیشه و میراث شریعتی نقطه عزیمت خوبی برای یک بازسازی تازه فکری بر مبنای شرایط و مقتضیات جامعه امروز ایرانی است. بدون شک آنچه از این روایت حاصل خواهد شد، از حیث فرم و ساختار به میراث شریعتی وامدار است اما محتوا و سازمان مفهومی آن، تفاوتهایی مهم با آنچه شریعتی گفت خواهد داشت.
* دانشیار دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی
منبع: شماره 30 ماهنامه ایران فردا - خرداد 1396