مهدی غنی
کویر برای گشت و گذارنیست، نمی توانی ببینی و بگذری. کویر جای ایستادن و خیره شدن به انتهای آسمان و تأمل در برهوت خاک است. درآنجا فقط میتوانی شاهد تلاقی آسمان و زمین باشی. این هم برای همه کس دیدنی نیست. کتاب کویر شریعتی هم گویی به همان کویر میماند. کتابی که نسبت به سایرنوشتهها و گفتارهای شریعتی کمتر خوانده شده است. نمیشود آن را ورق زد و خواند. باید در آن ماند و در آن فرورفت. این نوشته تأملی است بر یکی از نوشتههای شریعتی در کویر: باغ ابسرواتور.
عطرمستی آور گل صوفی
باغ ابسرواتور در نگاه اول اثری ادبی است با قلمی سحرآسا كه نمی توانی آن را بخوانی و بگذری. حیفت می آید این واژه ها را راحت بفهمی. مجبور می شوی روی هر واژه بایستی، مزمزه اش كنی تا كمی از مزه اصلی اش را بچشی.
واژه ها ساده اند و آشنا اما چنان هنرمندانه كنار هم چیده شده اند كه مثل تابلویی كه چشمانت به آن خیره می شود ذهنت را گیر میاندازند تا به فكر فرو روی و در هم اندیشی نویسنده مشاركت ورزی.
اما ماندن در زیبایی متن دور شدن از معنایی است كه نویسنده كوشیده است خواننده را با آن آشنا كند. هرچند این آشنایی چندان هم ساده نیست. زمانی كه كویر منتشرشد، هم متن مبهم و پیچیده بود و هم فضایی كه در آن می اندیشیدیم با كویر غریب و بیگانه، و این شد كه باغ ابسرواتور سوژه ای رمز آلود جلوه می كرد كه به عدد خوانندگانش تفسیرهای گوناگون می شد. تنها یك گروه اتفاقا" آن را بسیار ساده و آشكار دیدند و فهمیدند. از نگاه آنان توصیفات شریعتی از آن باغ و آن زن مقوله ای از جنس منكرات و مفاسد بود و دال بر انحراف اخلاق نویسنده كه به چشمان یك زن خیره شده و آن را توصیف كرده بود. در چشم آنها ستون دین بر پوشش زنان استوار بود و هست. همه چیز دراین عالم وانفسا با عامل جنسیت گره خورده و ارزش گذاری میشد. مهم ترین بخش دستورات دینی نیز آنهایی بود كه به نیم تنه جنوبی انسان مربوط می شود و امتیازش هم دراین كه همه درجهت بالا بردن بهره وری از آن بخش است. این بود كه حكم كردند شریعتی خودش اعتراف كرده كه به نامحرم نگاه كرده است!
بودن و شدن
اما از آن فضا كه هنوز گرفتارش هستیم بگذریم، به نظر می آید شریعتی در این نوشته نوعی سیر و سلوك عارفانه در تجربه شخصی اش را به نمایش گذاشته است. سیر از آنچه هست به سوی آنچه باید باشد. او همین نكته را در مطلع سخن خویش یادآورشده است: { آدمیزاد هم چه گرفتاری ها كه ندارد! رآلیسم و ایده آلیسم، هر وقت می خواهم خود را تسلیم رآلیسم كنم و به آنچه هست، به "واقعیت" جهان و انسان بیندیشم، احساس می كنم كه دچار ابتذال شده ام. انسان همیشه خود را از طبیعت شریف تر می یابد و خود را از "آن كه هست" برتر می خواهد. چه پست اند آنها كه فاصله میان "آنچه هست" شان، با "آنچه بایدباشد" شان نزدیك است وحتی، دربرخی، هر دو برهم منطبق. حیوان و درخت است كه این دو "بودن"شان یكی است- كویر، ص 124}
درنگاه شریعتی مناسبات موجود، روابطی پست و مبتذل است و ماندن در آن به انحطاط و ارتجاع میانجامد. او انسان بودن را در شدن و تلاش برای رسیدن به چشم اندازی مطلوب و ایده آل می بیند: {هرموجودی در طبیعت "آنچنان است كه باید باشد" و تنها انسان است كه هرگز آنچنان كه باید باشد نیست- همان، ص 124}.
{بودن" سلول تنگ و تاریكی است، درش مرگ و پنجره اش زندگی، و آنهاكه پنجره شان را نیافته اند یا چندان "اندك" اند كه تنها به " بودن" بسنده می كنند و اگر اندكی ازاین " اندك بودن" بیشتر باشند، یا بیشترگردند، به یاری منجی انتحار، در را می گشایند و به سوی رهایی می گریزند- همان ص 154 و 155}
او با همین نگاه به همه چیز می نگرد. برهمه چیز ارزش می گذارد. از چیزی می گریزد و به چیزی دل می بندد. او متعلق به دنیا و مناسبات جاری نیست. درمیان این روزمرگی خور و خواب تنها به آن چیزها دل می سپارد كه نشانی از تعالی دارد:
{پنج چیز را دوست می دارم، نه كه دوست تر می دارم، نه، دوست می دارم: محراب را و مناره را و پنجره را و شمع را و آینه را. ....ومناره را كه، تنها قامت بلند و آزادی است كه از میان شهرها و شهریان- كه همگی سرشان بر روی شكمشان و یا زیرشكمشان و یا هردو خم است وبدینگونه ماركسیست اند و یا فرویدیست ویا هردو نژاده- بركشیده است، تنها قامت افراشته و كشیده ای كه هرصبح و ظهر و شام، فریاد آسمان را برسربردگان زمین فرو می كوبد.. همان، ص 152و 153}.
سه تن
از همین زاویه است كه او به مرد كتابفروش و زنی كه در باغ ابسرواتور دیده نگاه می كند. شریعتی شاهد این واقعیت تلخ زمانه است كه ارتش فرانسه در الجزایر به كشتار مردمی كه تنها خواستشان حاكمیت برسرنوشت خودشان است مشغول است، و درهمین حال مهمترین دغدغه شهروندان فرانسوی لذت های زودگذری است كه بورژوازی حاكم برایشان می آفریند. او می بیند كسی دیگر نگران حقیقت، عدالت، آزادی، هویت، عشق و ... نیست. درچنین فضایی شریعتی كه از فضای موجود به تنگ آمده است، در سیمای مرد كتابفروش و چشمان آن زن نشانی از دنیایی فراتر می بیند.
{بدین گونه بود كه او، رفته رفته، در زندگی پنهانی من یك " رزاس" ROSAS می شد و فاصله ابدی میان "آن كه هست" و " آنكه باید باشد" را- كه به درازای ابدیت است- اندیشه من، به یاری خیال و به نیروی نیاز و به جذبه شوق، آسوده و شتابان ، در او بریده بود! چه ، میان من و او، هرچه بود، در قالب هیچ" بودنی" تعین نگرفته بود و "رنگ" و " لفظ" و "گونه" درمیانه حائل نگشته بود و من هر چه از او داشتم، همه دور از "صور"، درعالم آزاد و مطلق"ماهیت ها" رها بودند ....همان، ص 151}.
{درطول این یك سال، ما همچون حواریان یك مسیح شده بودیم، مسیحی كه موعود منتظر ما سه تن بود و انتظار ظهور او ما را از غوغای بیهوده زندگی و پرستندگانش – كه این شهر را، شهر هیاهوها بخاطر هیچ را، این رم سزارها و كلادیاتورها و شهربرده های آزاد و جهودان سكه پرست را، پدید آورده اند – به این خلوت خاموش می آورد و نیاز، هر یك از ما را، دراینجا برسر درد خویش می نشاند و در زیر بار سنگین "بودن"! بودنی برای هیچ، خاموشمان می كرد- همان، ص 148}.
ویژگی جالب قضیه اینجاست كه درهمین تجربه روحانی، شریعتی به تصورنادرست خود از زن اشاره می كند و در ادامه داستان نشان می دهد كه آنچه او فكر می كرد خیالی بیش نبوده است. در پرده بعدی می بیند كه آنچه او درباره عشق متعالی، حقیقت جویی و گمشده ماورائی زن تصور می كرده موهوم بوده و زن جوان در پی همین عشق های زمینی و گذران همچون سایر جوانان بوده است. اما این اشتباه كردن ها كه ناشی از محدودیت های ماست آن نیاز به بودن متعالی را كورنمی كند، آن شعله را كه از درون زبانه می كشد نمی میراند، كه آتشی كه نمیرد هرگز در دل ماست.
بنابراین آنچه من از باغ ابسرواتوار می فهمم همین نیاز متعالی شریعتی است در جهت اوج گرفتن از وضعیت جاری به سوی وجودی برتر و جهانی پاك و منزه از این آلودگی ها.
از جامعه تا جهان
اما نكته ظریف دیگری هم دراین گزاره هست كه باید مرزبندی و تبیین شود. باغ ابسراتور و منظر شریعتی درباره رآلیسم و ایده آلیسم اگر در حوزه جامعه شناسی و گرایش های سیاسی و اجتماعی باشد درهمان حد كه گفته شد مشكلی نیست بلكه بسیار هم ارزشمند است. وقتی او از بودن سخن می گوید منظورش وجود اجتماعی انسان است و نه بودن به معنای فلسفی و هستی شناختی. زمانی كه از ایده آلیسم و آنچه باید باشد سخن می گوید نه عالم هورقلیا و موهومست كه منظور او آرمان ها و نیازهای متعالی بشری است كه برای همه انسان های آزاده و حقیقت جو مطلوبی حقیقی است. جغرافیای سخن او را باید توجه كرد.
اما اگر این تعابیر از "بودن و آنچه هست"، به عرصه فلسفی و هستی شناختی هم سرایت كند، ملاحظاتی پیش می آید كه نمی توان از كنارش گذشت.
اكنون از این منظر جملات آغازین باغ ابسرواتور را مرور می كنیم: {آدمیزاد هم چه گرفتاری ها كه ندارد! رآلیسم و ایده آلیسم، هر وقت می خواهم خود را تسلیم رآلیسم كنم و به آنچه هست، به "واقعیت" جهان و انسان بیندیشم، احساس می كنم كه دچار ابتذال شده ام. انسان همیشه خود را از طبیعت شریف تر می یابد و خود را از "آن كه هست" برتر می خواهد. چه پست اند آنها كه فاصله میان "آنچه هست" شان، با "آنچه بایدباشد" شان نزدیك است وحتی، دربرخی، هر دو برهم منطبق. حیوان و درخت است كه این دو "بودن"شان یكی است}.
دراین گزاره رآلیسم مساوی با واقعیت صوری و حسی فرض شده است. درحالی كه آنچه مشهود است یا محسوس نه همه آن چیزی است كه هست. حواس ما صرفا" در دایره دسترسی خود واقعیت را معنی می كنند و می شناسانند و كیست كه نداند حواس ما در چه دایره كوچكی حولان دارد. لذا اساسا" (بودن) و (وجود) امری است متعالی و نه محدود و پست.
رآلیسم و ایده آلیسم
ناگزیر باید این دو واژه را درحوزه هستی شناختی مرور كنیم. گروهی براین باورند كه "وجود" مساوی "ماده" است. می گویند در وجود عالم مادی شكی نیست. محسوسات و طبیعت را به عنوان واقعیت قبول داریم. اینان دو دسته اند. یك دسته می گویند جهان هستی منحصرا"همین محسوسات مادی است و هرچه هست در همین خلاصه می شود. غیراین جهان مادی چیزی نیست و هر چه هست در زیرمجموعه ماده است. به این نحله می گوییم ماتریالیسم. گروهی دیگر می گویند در وجود جهان مادی و محسوس شكی نیست اما این جهان مادی نیاز به خالق و ایجاد كننده ای دارد. اینها با دلایلی عقلی و فلسفی مثل برهان نظم، برهان علیت، برهان حركت و .... ثابت می كنند كه این جهان محسوس و مادی مخلوق است و آن را خالقی است. در دیدگاه این دسته این خالق كه فرا ماده یا ماوراء طبیعت است همان خداست. برخی از این معتقدین به ماوراء طبیعت، خدا را "شعور مطلق" نیز تعبیرمی كنند. درسیراستدلال می گویند این نظم و قانونمندی كه در جهان مادی وجود دارد از یك ماده بی شعور نمی تواند نشأت گرفته باشد. این نظم پیچیده را یك شعور مطلق بنیان گذاشته است. این دیدگاه متافیزیكی قائل به دوگانه طبیعت و ماورای طبیعت، تقدم ایده بر ماده است. معتقد است قبل از ماده عدم و نیستی بوده و لذا عاملی كه ماده و مخلوقات را از نیستی به هستی درآورده خدا و خالق هستی است.
دراین دیدگاه آنچه هست همان جهان مادی است و آنچه باید باشد ماورای ماده و خالق ماده و به عبارتی خداست.
اما دیدگاه دیگری نیز درفلسفه اسلامی مطرح است كه به فلسفه صدرایی و یا اصالت وجود شهرت یافته است. دراین دیدگاه آنچه اصالت و واقعیت و بداهت دارد وجود و هستی است. در وجود هم محدودیت و نقص و عدم راه ندارد. هستی قائم به ذات است و اساسا" نیستی معنی ندارد. پدیده ها و موجودات آثار و جلوه های هستی و نسبتی یا پرتویی از آنند. در این دیدگاه حقیقت چیزی نیست كه نیست و باید باشد. حقیقت همین هستی است كه ما جلوه هایی از آن هستیم و جلوه هایی از آن را درك می كنیم. ایده و ماده همه پرتویی از آن هستی بدیهی و اصیل هستند. این رویكرد فلسفی بلحاظ موضع اجتماعی سیاسی هم كاركرد خاصی دارد كه قابل توضیح است. اما قبل از پرداختن به كاركرد اجتماعی بایستی مبنای فلسفی و حقیقی آن روشن شود. برای بحث تفصیلی پیرامون این موضوع ابتدا به نقد دیدگاه متافیزیكی رایج می پردازم.
متافیزیك رایج
در این نحوه نگرش گر چه بسیار رواج دارد، اشکالاتی به نظر میرسد:
1- خدای محتاج
خدایی که برای اثبات وجود خود وظاهرکردنش بربندگان نیاز به آنها دارد، موجودی محتاج ونیازمند است ونمیتواند خدای واقعی باشد. چطور درنهایت حكم میشود كه همه چیز نیازمند خداست و هرچه هست از آن اوست و همه از او ناشی شدهاند وبه او بازمیگردند. درحالی که این خدا برای اثبات وجود خودش، نیازمند به وجود مخلوقات است؟ چنین خدایی چگونه بربندگانش خدایی خواهد کرد؟
2- دوگانگی
دراین تفكر نوعی دوگانگی و تناقض درمنطق و روش وجود دارد. فرد خداپرست درانتهای این استدلال معتقد میشود که همه موجودات محتاج به خدا هستند وبه اعتبارمشیت او بوجود آمده اند واو اول وآخر و ظاهر و باطن است. اما درابتدای استدلال این موجودات هستند که اول و مبدأ و تکیه گاه قرار میگیرند و این خداست که به اتکای موجودات و به کمک استدلال عقلی بنده اش ظهور و موجودیت مییابد. یعنی در آغاز موجودات به عنوان واقعیت و آنچه اول و آخراست پذیرفته می شوند و تكیه گاه قرارمی گیرند، در پایان و نتیجه گیری خدا به عنوان وجود اول و آخر تبلیغ می شود.
3- ماتریالیسم مذهبی
دراین نحوه استدلال در آغاز وجود محسوسات وعالم مادی غیرقابل تردید و بدیهی فرض میشود و خدا مقوله ای تردید پذیرو قابل تشکیک شمرده میشود. سپس با اتكا به دلایل منطقی و عقلی و به اتكای همان عالم مادی، مقوله ای به نام خدا ضرورت وجودی پیدا كرده واثبات میشود. مادیگرایان که وجود خدا را منکرند نیز وجود ماده و محسوسات را پایه و مبنا قرار میدهند و بر همین اساس هم افکار شان را بنا میکنند. چنانكه مشاهده میشود اساس این تفكرمذهبی همان تفکر مادی وماتریالیستی است. تنها مقوله خدا را هم به آن ضمیمه و بار میكند.
4-اصالت حس
آنچه دراین تفکرپایه و بدیهی شمرده میشود محسوسات است. به عبارتی حواس انسان معیار و ملاک حقیقت قرارمیگیرد. درحالی که حس، خود خطا پذیراست ومعیارکامل ومطلقی نیست. اگر در رفتار برخی معتقدین به این متافیزیك دقت كنیم این ملاك بودن حس وتجربه را می بینیم . بسیاری افراد وقتی در عمل از مدعیان دینی عملكرد منفی می بینند به اصل اعتقادات دینی شك میكنند. بعكس وقتی موفقیت ها و نتایج عملی مثبت می بینند به آن گرایش پیدا میكنند . نشان میدهد اعتقادات آنها نهایتا” مبتنی بر اصالت حس و مشاهده است.
5- مفهوم خدابه جای خدا
ازاین طریق به خدایی که "هست" نمیرسیم، بلکه به این نتیجه میرسیم که "باید چنین خدایی باشد". یعنی بازآنچه ازاین استدلال نتیجه میشود یک حکم عقلی است. نه آن که به این نتیجه برسیم که خدا هست. بین باید باشد وهست فاصله است. ازهمین رو خدایی كه ازاین طریق اثبات میشود بیشتریک مفهوم عقلی وذهنی است نه وجودی واقعی وحاضر وناظر. شاید ازهمین جهت باشد که نمیتواند معتقدین به خود را اصلاح کند ونقش مؤثر و ملموس در زیست فردی واجتماعی داشته باشد.
6- خدای ذهنی
خدایی كه معرفی كردهاند یك مفهوم كلی ذهنی است نه واقعیتی مستقل از ذهن انسان . كما اینكه وقتی سخن از نسبیت شناخت انسان پیش میآید یا بحث عصری بودن معرفت بشری مطرح میشود افراد نسبت به اعتقادات مذهبی كه جنبه قطعی ویقینی دارند مردد میشوند و میگویند اگر شناخت نسبی باشد تكلیف اعتقادات ما چه میشود؟ با قبول نسبیت شناخت یا عصری بودن معرفت بشری در وجود درخت یا ماده یا كوه شك نمی كنیم ولی در باورهای دینی از جمله خدا شك می كنیم. این پدیده كاملا" نشان می دهد كه خدا در این گرایش نه یك وجودی عینی و واقعی بلكه یك مفهوم ذهنی و مقوله ای معرفتی است.
در این چالش دو رویکرد درمیان مذهبی ها مشاهده میشود. برخی با اعتقاد به نسبیت شناخت در اعتقادات یقینی و قطعی فرض شده مذهبی تردید میکنند و به نوعی اباحه گری تن میدهند. گروهی دیگر جانب اعتقادات مذهبی را گرفته و منکر نسبیت معرفت شده و تلاش میکنند ثابت کنند که ذهن اصولی ثابت دارد و همه معارف بشری نسبی نیست. از جمله متوسل به بدیهیات عقلی ارسطویی میشوند و با اتکا به آن مسئله نسبیت شناخت را رد می كنند تا خود را از دام تردید و تشکیک در اعتقادات رها سازند.
این رویكرد ازاینجا ناشی میشود كه مبانی دینی چون خدا ، معاد و وحی مفاهیمی هستند كه فرد مذهبی آنها را مطلق ومقدس میشمرد. چرا در وجود درخت، كوه و انسان دچار تردید نمی شویم؟ چون وجود آنها را مستقل از ذهن خودمان پذیرفتهایم و برای آنها موجودیتی مستقل قائلیم، اما درفرهنگ رایج خدا وجودی مستقل از ذهن ندارد، مفهومی كلی است كه فرد معتقد صفت مطلقیت را به آن نسبت داده و اطلاق كرده است. این احكام هم مبتنی بر استدلالهای عقلی است كه بر مطلقیات ذهنی استوارند. براین اساس اگر معرفت بشری از مطلقیت بیفتد خدا هم از مطلقیت وقطعیت میافتد.
7- تقدس و جزمیت
وقتی خدا مفهومی ذهنی باشد و محصولات ذهنی و معرفتی ما مطلقیت پیدا كند طبعا” هركس كه با این مبانی معرفتی همساز نباشد و نسبت به آنها خدشه وارد كند كار او را در جهت ضدیت با خدا تلقی میكنیم. اگر سخنی برخلاف اندیشههای ما و مبانی معرفتی مورد قبول ما بگوید گمان میكنیم ریشه دین و خدا را میزند. كما اینكه در واقع هم اگر آن مبانی ذهنی زیر سئوال برود خدایی كه برآن اساس آفریدهایم متلاشی میشود. لذا دراین سیستم فكری آزادی اندیشه معنی ندارد. آزادی دریك چارچوب خاص معنی دارد تا جایی كه مبانی را زیر سئوال نبرد. دراین دستگاه فكری چارچوبهای فكری تقدس مییابند و مطلق و خدشه ناپذیر جلوه میكنند.
8- اثبات واقعیت
نكته مهمی كه قابل تامل و دقت است اینست كه اصولا” آنچه به نام محسوس یا موجود تلقی شده و بدیهی فرض میشود به چه دلیل بدیهی فرض شده است؟ اغلب گفته میشود چون آن را حس میكنیم. درحالی كه حس خود یكی ازهمین محسوسات است. لذا از طریق حس ومشاهده نمیتوان محسوسات و واقعیت را اثبات كرد. واقعیت برای ما بدیهی است، نه بخاطر اینكه آن را مشاهده میكنیم. این گفته از روی عادت و ناآگاهی گفته میشود ولی در واقع چنین نیست. برتراندراسل این مساله را به نحو مبسوطی نشان داده است ( كتاب مسائلفلسفه، ترجمه منوچهربزرگمهر، انتشارات خوارزمی، دو مقاله: بود ونبود – وجود ماده ).
نتیجه
نتیجه ای كه از این بحث تا كنون حاصل می شود شاید قدری گیج كننده باشد. از سویی خدا یا حقیقتی فراتر از واقعیت موجود را نفی می كنیم و از سویی می گوییم واقعیت موجود نیز قابل اثبات نیست. اما اجازه می خواهم برای روشن شدن منظور آن هم درباره مسأله ای كه همواره ذهن بشر را به خود مشغول می داشته است قدری حوصله كرده و از داوری شتابزده پرهیزكنیم و به ادامه موضوع بپردازیم.
با توجه به اینکه میدانیم بشر همواره برای خود مطلق هایی فرض کرده اما در برخورد با واقعیت توهمیبودن این مفروضات روشن شده است. بنابراین مستقل از بحث فوق این سئوال بنیادی مطرح است که آیا امری بدیهی و خود بنیاد مستقل از ذهنیات و فرضیات آدمیوجود دارد؟ اساسا" آیا چیزی هست که مطلقیت داشته و شامل نسبیت نشود؟
وجود یا هستی!
تنها چیزی كه حقانیت آن آشكاراست و برای همه ابنای بشر پذیرفتنی است نفس هستی و وجود یا بودن است. در این مسئله نمیتوان شك كرد. هستی وجود دارد و کسی هم نیست که به این مساله یقین نداشته باشد. خواهید پرسید، به چه دلیل؟ از کجا معلوم که هستی وجود دارد؟
میگویم دلیلش خودش است. اگر من بخواهم ثابت کنم هستی وجود دارد، با چه چیزی غیرهستی امکان دارد آن را اثبات کنم؟ برفرض هم که من شروع به استدلال کنم، حتما" پایه ای برای استدلال خود برمیگزینم. تو خواهی گفت با پذیرش هر پایه ای خود به هستی اذعان کرده ای دیگر نیازی به اثبات آن نیست.
اساسا" شک کردن و انکارکردن هستی دلیل میخواهد. چون درنیستی که شک و انکار معنی ندارد. شک کردن و انکارکردن خود در دامان هستی انجام میپذیرد. ما را گریزی نیست از اینکه اذعان کنیم هستی هست. ساختار وجودی انسان ناگزیرخود به هستی یقین دارد. تنها نقطه ابهام قضیه که ذهن سریعا" به آن میپردازد اینست که هستی چیست؟ این هستی که ما وجودش را قبول داریم چگونه وجودی است؟ ذهنی است؟ عینی است؟ مادی است؟ غیرمادی است؟ و....
این سئوال منشا تفاوت و اختلاف میان فلسفه ها و مذاهب و اندیشه های مختلف است. هریک تفسیر وتاویلی از آن دارند. اما نکته ای که همه آنها درآن مشترکند اینست که همه به اصل هستی یقین و اذعان دارند. کسی یا فلسفه ای نیست که منکرهستی باشد و بعد فلسفه بافی کند. حتی سوفسطائیان نیز منکرهستی نبودند. دررابطه وجود و ذهن ما تشکیک میکردند. این مساله آنقدر ساده است که ذهن پیچیده شده ما در پذیرش آن ازفرط سادگی مشکل دارد. چون ذهن ما خود محور است وبرای هرچیز میخواهد از خودش دلیل و برهان ارائه بدهد. نمیتواند تسلیم حقیقت برتر از خود شود. درحالی که یقین به هستی برذهن ما حاکم است. قبل از اینکه ما دست به شناخت جهان و تجربه وحس آن بزنیم به هستی یقین و ایمان داریم. تجربه ومشاهده برای درک چیستی و کم وکیف هستی است. چون در غیر این صورت دستی برای لمس کردن دراز نمیکنیم. چشمیبرای دیدن بازنمیکنیم. و اساسا" دست و چشمیهم نباید وجود داشته باشد. وجود هستی چنان بدیهی و آشکاراست مثل آب برای ماهی که از فرط سادگی و بداهت برای ما اذعان و اعتراف به آن مشکل است. چون ما عادت کرده ایم ذهن خود را پیچیده کنیم. درحالی که در همان زمان که تلاش میکنیم دروجود هستی تشکیک کنیم در اصل به آن اذعان داریم. به همین دلیل ماکس پلانک میگوید با چنین فردی نباید بحث های فلسفی و معرفتی کرد. او پیشنهاد میکند آتشی به دست او نزدیک کنید وقتی اظهار سوختن کرد بگویید از کدام هستی سخن میگویی؟ یا او را به بالای ساختمانی ببرید تا خود را به پایین بیندازد. این مثال ها برای اینست که ذهن او از پیچیدگی درآید و به آنچه واقعا" پذیرفته و یقینا" اذعان دارد اعتراف کند.
مثل کسی که گرسنه است و از گرسنگی امان ندارد. اما بجای اذعان به گرسنگی و نیاز به غذا که یک نیاز طبیعی و اولیه است به بحث های فلسفی و ماوراء الطبیعی بپردازد که چرا شکمش درد گرفته و برای غذا خوردن خود بخواهد به کمک مثل افلاطون فلسفه بافی کند.
بنابراین باز باید تکرارکنیم چه ما اذعان کنیم چه انکار، هستی هست چون هست. هردلیل دیگری برای این بودن مارا به دام ایدهالیسم سیستماتیک و فلسفه بافی های من درآوردی میاندازد. ناگفته نماند همه فلسفه هایی هم که سعی کرده اند برای هستی دلیل بیاورند خود امری را به عنوان پایه و اصل موضوعه قرار داده اند که امری ساختگی و ذهنی است. در واقع تعریفی از هستی را به جای آن قرار داده و آن را حتمی، یقینی و بدیهی گرفتهاند..
مثلا" کارل مارکس میگوید ماده وجود دارد، در مقابل کسانی که میپرسند ماده از کجا آمده است یک جواب دارد: سئوال از اینکه ماده از کجاست سئوالی ایده آلیستی است. اوماده را بدیهی فرض کرده و فلسفه خود را براین اساس بنا میکند. تنها ایرادی که به کار او میتوان گرفت اینست که ماده خود یک تعریف است در برابر غیرماده. نمود بخشی از هستی در ذهن ما نام ماده به خود گرفته است در حالی که هنوز هم خصوصیات همان بخش هستی را که ماده مینامیم کامل درک نکرده ایم. اینکه مارکس یک امرواقعی را بدیهی گرفته و نیازی به دلیل آوردن برای آن نمیبیند( اذعان به هستی) بخش زیبا و شورانگیز و واقعی مکتب اوست اما آنجا که به ظهور این واقعیت در ذهن اصالت میدهد و این تصویر ذهنی را بر واقعیت وهستی تحمیل میکند بخش غیرواقعی و ذهنی مکتب اوست و از همین جاست که ماتریالیسم او دچار رکود و دگماتیسم میشود.
هستی هست، به چه دلیل؟
برخی در مقابل این حقیقت كه "هستی هست" با تعجب میگویند معلوم است كه هست اینكه مهم نیست. حالا چه نتیجهای میخواهی بگیری؟
اما وقتی ازآنها میپرسیم شما به چه دلیل میگویی هستی هست؟ بیدرنگ پاسخ میدهند برای اینكه میبینیم. این پاسخ كه بسیار رایج هم هست قابل تامل فراوان است. چون میبینیم، هست. یا چون محسوس است. این همنوعان، هستی را به این دلیل میپذیرند كه لمس میشود یا دیده میشود. درحالی كه در همین نقطه آغاز دچار خطایی آشكارشدهاند بیآنكه خود متوجه باشند. آنها وجود هستی را اثبات میكنند.
اگر بخواهیم هستی را اثبات كنیم، طبعا باید بوسیله چیز دیگری كه به وجودش یقین و اذعان داریم هستی را اثبات كنیم. میپرسم این چیزی كه پایه استدلال شما برای اثبات هستی قرار میگیرد، آیا خارج از دایره هستی است؟ چیست كه خارج از دایره هستی باشد؟ مستقل از هستی چه چیزی هست كه مبنای استدلال قرارگیرد؟ اگرهم در دایره هستی است كه اثبات هستی بوسیله آن امری عبث است. ماتریالیسم ماده را مبنا قرارمیدهد. وقتی سئوال میشود به چه دلیل؟ میگویند چون آن را حسمیكنیم. یعنی مدعی خود قبول دارد كه وجود ماده نیاز به دلیل و اثبات دارد. لذا حس را دلیل بر وجود ماده میداند. اما اگر بپرسیم به چه دلیل حس وجود دارد؟ برای این سئوال پاسخی نداریم. یا شاید این سئوال احمقانه به نظر آید. اما به هرحال پرسشی است كه به ذهن میرسد. اینكه ما ناخودآگاه برای اثبات جهان مادی محسوس بودن را دلیل میآوریم خود احمقانه است. چون اگر حس نیز امری مادی است كه مصادره به مطلوب شدهاست. یعنی برای اثبات ماده به ماده متوسل شدهایم. اگر امری غیرمادی است چگونه وجودش بدیهی فرض شد؟ دكارت هم كه به شك فلسفی میپردازد و در همه چیز حتی وجود خودش شك میكند، بعد شروع به اثبات میكند، سرانجام در طی مراحل شك، یك امر یقینی برای خود پیدا میكند كه نفس فكر و شك كردن بود. اما چرا وجود فكر یا شك را بدیهی فرض میكند؟ در حالی كه میتوان درهمان هم تشكیك كرد.
در همه فلسفهها یك مساله به عنوان اصل موضوعه، یا مبنا پذیرفتهشدهاست، هر كدام سعی كردهاند اصلموضوعه دیگری را زیر سئوال ببرند چرا؟ واقعیت اینست كه ما هستی را در ذات خود پذیرفتهایم و بدان یقین داریم. اما چون این مساله آشكار و بدیهی را در معرفتشناسی خود لحاظ نمیكنیم دچار این سردرگمیها و حیرتها میشویم. برای رسیدن به حقیقت از معرفت و ذهن شروع میكنیم در حالی كه حقیقت امری فراتر از ذهن است.
هستی یا وجود چیست؟
تنها جواب درستی که میشود به آن داد اینست که نمیدانم چیست اما هست. نمیدانم نه به معنی لاادریت و قابل شناسایی نبودن جهان است. بلکه به این معنی که من هرلحظه شناختی، تصویری، تاویلی و درکی از این هستی دارم اما یقینا” این شناخت من، پرتوی و تصویری از آن هستی است و او فراتر از این درک و تصویرمن است. من دائما" هرچند ناخودآگاه، میکوشم او را بیشتر و درستتر بشناسم. اما تاهر کجا پیش بروم بازاذعان میکنم او گر چه فراتر از ذهن من است، اما هست. شناخت نسبی من از او از اصل یقین من به او نمیکاهد. چرا که آن یقین از جنس شناخت و معرفت و استدلال های ذهنی نبود. امری ذاتی و وجودی است و من ناگزیر از پذیرش آن. این تنها جایی است که اختیاری در آن نداریم. برای اینکه مشخص شود یقین به هستی ازجنس یقینهای معرفتی و دگماتیستی نیست، من مجازم هر لحظه در این یقین شک کنم. درآن تجدیدنظر و بازنگری کنم و اگر میتوانم از آن دست بردارم و حتی منکرآن شوم.
این یقین به هستی با یقین به تصویرمان از هستی تفاوت دارد. برخی شناختشان از هستی را ملاك و مبنا میگیرند و آن را قطعی و یقینی میشمرند. ما از اینکه در تصویرمان از هستی شک کنیم میهراسیم. سعی میکنیم آن را حفظ کنیم. چون آن را جزو شخصیت و هویت خود میپنداریم. گمان میکنیم با متزلزل شدن آن بی هویت و بی ثبات میشویم. اما اگر به هستی اذعان کردیم و این یقین را درخود یافتیم، از شک و تجدیدنظر در تاویل و تصویرهایمان نه تنها باكی و هراسی نخواهیم داشت بلکه آن را ضرورت و لازمه رشد و تکامل خود خواهیم شمرد. چرا که اذعان داریم هستی فراتر ازتصویرماست.
اما این وجود و یا حقیقت به هرحال باید به نحوی خودش را به ما بشناساند. ویژگی هایش را نشان بدهد. به عبارتی اگر حقیقتی موهوم نیست باید ظهور و بروزی داشته و خود را معرفی کند.
اما اگر بخواهیم این هستی را بیشتر بشناسیم راه و متد این شناسایی چیست؟ وقتی تنها حقیقت قابل تكیه و غیر قابل تردید، هستی و وجود است، آیا مطمئن تر نیست که برای شناسایی آن به خود این حقیقت رجوع كنیم. ویژگیهایی كه از این هستی آشكارمیشود ما را به او نزدیكتر میكند.
1- هستی قائم به ذات خودش است.
اگر به ذات این حقیقت توجه کنیم آشکارا در مییابیم هستی متکی به ذات خود است. نمیتواند به چیزی غیر خود وابسته و متکی باشد. این ویژگی بدیهی و آشکاراست. اگر بخواهیم در آن تردید کنیم باید در اصل هستی تردید کنیم. چون غیرهستی چیست كه بتواند مورد اتكای هستی واقع شود. آیا هستی به چیزی غیر هستی قائم و پابرجاست؟ هستی به دلیل ماهیتش قائم به ذات خود است. لازم به گفتن نیست كه طبعا” این هستی مستقل از ذهن مانیز هست. وجود او به ذهن ما و اراده و خواست ما مشروط و منوط نیست.
2-هستی نامحدود است.
به راستی چه چیزی هست كه هستی را محدود كند؟ غیراو چیزی نیست كه بخواهد موجب محدودیت او شود. هرچه هست متكی به هستی است بنا براین محدودیت هم با ذات او مغایراست. محدودیت وقتی مطرح است كه مساله زمان و مكان مطرح باشد. اما اگر زمان و مكان مطرح نباشد طبعا” مساله محدودبودن یا كوچك و بزرگ بودن مطرح نخواهد بود. زمان و مكان دو امر وجودی هستند كه خود متكی به هستی هستند.
3- این وجود طبعا” واحد هم هست. یعنی چیزی جز او نیست كه دومی او باشد. وحدت محض است.
طبیعی است كه این سئوال باز هم ذهن را میكاود كه این هستی چیست؟ اگر هستی واحد است پس این موجودات چه هستند؟ اینها كه متكثرند. این سئوالات و امثال آن طبیعی است . اما اشاره كنیم كه ریشه این سئوالات از همان تفكری نشأت میگیرد كه از راه محسوس بودن به هستی میرسد. ما چون خودمان و موجودات اطرافمان را بدیهیترین و مركز هستی میدانیم سخت است بپذیریم كه هستی مستقل از ماست.
آنچه درباب هستی گفته شد امری خارق العاده نیست. همه انسان ها اعم از هرگرایش فكری و عقیدتی به وجود و هستی باور و یقین دارند. این یقین از جنس معرفت و شناخت نیست كه بتوان درآن تشكیك و تردید كرد. به همین دلیل هركس مجاز است چنانچه می تواند در این وجود و هستی بیكران تردید كرده و یا آن را انكاركند. تمامی اختلافات و چالش ها بر سرتفسیراین هستی است و نه اصل آن. پس ما همه انسان ها در یك چیز مشتركیم.
این مسأله درعین سادگی پرسش های بسیاری را در خود دارد و می آفریند. این مقال تنها مجال نگاهی گذرا را بدان می داد. ضمن این كه این نكته را باید یادآور شد كه شریعتی گرچه در آثارش به صورتی منسجم یا آشكار از این نگاه سخن نگفته است و اصولا" او از طرح مباحث فلسفی پرهیز میكرد و عمدتا" به مسائل از دید تخصصی خود جامعه شناسی می پرداخت اما به گمان نگارنده روح شریعتی و كاراكتر او نشان می دهد او بیگانه با این نگاه نبود. نگاه كنید:
- {گرچه آنها كه خدا را یافته اند و او را عاشقانه دوست می دارند با آنها كه او را گم كرده اند و مأیوسانه و مضطرب دم می زنند، با هم بی شباهت نیستند، هردو شور و شعف های رنگین و روزمره را درخود كشته اند، هر دو بزرگتر از آنند كه در كنار این جوی متعفنی كه لجن زندگی از آن می گذرد؛ بنشینند و بنوشند و بزنند و بخورند و بكوشند و مست شوند. ابی العلاء معری با ابوسعید ابی الخیر و سارتر و كامو نیز با گنون و پاسكال شبیه اند. آنها كه خدا ندارند و از غیبت خدا در آسمان به وحشت افتاده اند و جهان در چشمشان تیره و تلخ و ابله می نماید، به مقامی رسیده اند كه عارفان می رسند و خدا داران عاشق می رسند. به هر حال هر دو از زمین دور شده اند- همان، ص143 و 144}.
- {عاشقی شوریدگی است و برهم زدن همه آداب ها و ترتیب ها و از چنین گمشده مذابی خواستن تصنیف رساله ای در آداب خرقه پوشیدن و شارب نهادن و آئین كلاه و كمر .....چه مشقت باراست- همان، ص 146}
- {حرفهای این چنین، در همه هستی، یك مخاطب بیش ندارند و اگر او را بیابند، نه تنها با زبان، كه با لب ها و چشمها و دستها و گونه ها و نبض ها و.... با سكوت ها و سخن ها، با سلول سلول بدن، لحظه لحظه عمر... چه می گویم؟ با همه ذرات هوا، با همه وزش بادها، با تلألو هرستاره، با لبخند هر طلوع، با دردخند هر غروب، با هر قطره باران، هر افتادن برگ، با هرگل، هر پرنده، با هر رنگ، هرعطر و .... با همه هستی، زمین، آسمان، جهان....چه می گویم؟ همه قصه ها، همه دین ها، همه شعرها، همه تاریخ ها، همه آدم ها، همه چیزها، همه بدی ها، همه خوبی ها، زشتی ها، زیبایی ها.... همه از آنها می گویند، طبیعت و ماورای طبیعت، ماده و معنی، روح و تن، همه زبان این حكایت می شوند كه دراین حال "من" به "اتمان" می پیوندد(من من ها) و "اتمان" به " برهمن"(روح روح ها) و در همه هستی حلول می كند و همه چیز در یك "وحدت وجود" رنگ می بازد و این است كه در و دیوار عالم آن را حكایت می كنند و همه چیز زبان گویای این قصه می شوند و درفضای عالم، عطر مستی آور گل صوفی موج می زند- همان، ص 150}.
- {من یك "متوسط" بی چاره بودم و ناچار، محكوم كه، پس از آن نیز، "باشم و زندگی كنم"، نه، باشم و زنده بمانم ودر این "وادی حیرت" پر هول و بیهودگی سرشار، گم باشم و همچون دانه ای كه شور وشوق های روئیدن در درونش خاموش می میرد و آرزوهای سبز در دلش می پژمرد، در برزخ شوم این "پیدای زشت" و آن "ناپیدای زیبا" خورد گردم. كه این سرگذشت دردناك و سرنوشت بیحاصل ما است، دربرزخ دو سنگ، این آسیای بیرحمی كه ...."زندگی" نام دارد! ص 163}
- {خلوت خالی او- كه در آن می زیست و درآن "بود" – خلوتی بی مرز و بی حد بود؛ بزرگتر از جهان، هم اندازه عدم، عدم پیش از خلقت؛ پیش از آن كه طبیعت گوشه اندكی از آن را بگیرد و تمامیت این اقلیم بیكرانه را ناقص كند؛ اما درش به روی هر چه هست و هركه هست بسته بود و من می پنداشتم كه او خود نیز بدان راه ندارد؛ او خود را نیز بیرون در می گذارد و وارد این انزوای تأملهایش، كه از همه كائنات عظیم تر و پهناورتر است- می شود. ص 147 و 148}
جملات پایانی نقل شده از کتاب کویر شریعتی همچون متن کتابش آنقدر عمق و معنا دارد که میارزد چندبار بخوانی تا از کلمات بگذری و کمی به آنچه او در سینه داشته نزدیک شوی. در همین جا باید اعتراف کنم نگارنده نه در پی تفسیر و تشریح باغ ابسرواتور شریعتی است و نه خود را قادر بر چنین امری میبیند. تلاشم تنها باز کردن زاویهای بود که چه بسا از آن روزنه بتوان از روزمرگی حاکم برخود فاصله گرفت و به روح سرکش و جوینده شریعتی نزدیک شد. شاید این هم افقی و همدلی با او، بتواند همزبانی و درک مشترکی را به ارمغان آرد و معانی کلماتش آشکار شود.
طبیعی است کسی که چشم و خرد و جانش در گرو غرایزش اسیرند، به هر چیز از جمله باغ ابسرواتور بنگرد، سایه شهوت و غریزه را بر آن میبیند و جز تعبیری متناسب با دغدغه خود نخواهدیافت. برداوری اش نمیتوان خرده گرفت. ایراد در وضعیت و زاویه نگاه اوست. من نیز کوشیدم به زاویه نگاه شریعتی نزدیک شوم، اگر شده باشم.
منبع: چشم انداز ایران ـ شماره 103 - اردیبهشت و خرداد 1396